به گمانم باید رفت،
که من در درازنای شب های بی انتهای یلدا خواهم مرد.
به گمانم خسته ام،
به گمانم باید رفت،
طعم رفتن گرفته میهن دوستی ترک خورده،
هر چه انتظار،
هر چه بی قراری،
هر چه تنهایی،
هر چه سودایی؛
کشیدم، بودم، ماندم، داشتم.
به گمان باید رفت، به گمانم باید سوخت، باید ساخت، باید سرود
به گمانم فردا از این تنهایی کتاب های پر خواننده و شعرهای بی بدیل و سوابق پر افتخار ادبی پدید خواهد آمد، اما طعم دریاچه ی خوش بختی, که شور می شود را چه کنم؟
جوانه ی سبزی در این دیار دیده از خاک تاریک به آسمان آبی پر نمی دهد.
واژهای شبح وار از اتاق خالی عبور می کنند و تن به آسایش شب نمی سپارند.
در آغوش یک گناه یخ می بندد سمفونی زیستن
مرده گان از آسمان فرو می ریزند
من خیال بافانه هنوز احساس می کنم
صبح و دریا و زندگی
شبیه چشمان تواند
ولی می دانم که بیهوده وا داده ام ........
چه تلخ وسوزناک مینویسی، چرا ؟
دل نیست کبوتر
که چو برخاست
بشیند
از گوشه ی بامی که پریدیم
پریدیم....