....
من همین یک نفس از جام وجودم باقیست
آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش ....
....
فصل امتحانات است . سرمان بدجور شلوغ شده است .... دردهایمان یخ زده و سرد .... سرگیجه هم دیگر بهانه حضورم را در این دنیای مجازی کور کرده است .... یکی به من هم توضیح بدهد اینجا چه شده است .... کافه نادری !!!! دیگر دردم با قهوه ی داغ پیرمرد ارمنی تو نیز درمان نمی شود ..... باید سوخت تا گرم شد .....
۱۱ بهمن تولدم است .... یعنی می شود بیست و اندی سال و هنوز چهار سال نیز زندگی نکرده ام .....
دعا کنید .... (((( این ماه من است !!!!! ))))
ملینا
... سرد است ، سکوت ، و تنهایی .....
چشمانی که به سیاهی شب و انتظار خیره مانده است ....
خسته ام کرده است این گریز .... و پوزخند هایی که در من مرا تکذیب می کند ....
" من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می سازم بد آهنگ است "
سر در گم و گیج ، منگ و مبهوت ، روز و شب را گم کرده ام انگار !!!!
نمی دانم فراموش کرده بودم یا به روی خودم نمی آوردم ؟؟؟ چند روز است باز منگم . یادش می کنم . لحظه به لحظه . قدم به قدم !!!!! حالی به حالی می شوم .....
انسانها چقدر عجیبند . حاضر می شوم همه حیاتم را به نگاهی ببخشم که انگار حقیقت ندارد و من را دیوانه میکند .
دل می دهم گاهی ... کاش بازگردد . کاش خبری از او رسد . کاش لحظه ای ، ثانیه ای ، جایی ....
" ببینم آن دو چشم گرم و زیبا را ... "
ملینا
....
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی
که بس دور است بین ما
که این سو پیرمردی با سپیدیهای مو
وهزاران بار مردن
رنج بردن
با خمی در قامت از این راه دشوار
....
که این سو دستها خشکیده
دل مرده
به ظاهر خنده ای بر لب
و گاهی حرفهای پیچ در پیچ
وهم هیچ
....
و گه گاهی دو خط شعری
که گویای همه چیز است و خود ناچیز
......
......
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی .....
و بس دور است بین ما
که آن سو نازنینی ، غنچه ای بر دل
دلی گهواره ی عشقی که چندی نیست شاید
.....
و از بازیچه بودن سخت بیزار است ....
وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی ....
و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است
ملینا