....
دیشب حالم خیلی بد بود ... به زور قلم را از دستانم جدا کردم ... وگرنه این دستان تا خود صبح برایت می نوشتند . راست می گویی ... دیشب کلاغ سیاهی آمد که بالهایش از سفیدی میدرخشیدند . درد را در من بیدار کرد ... نمی خواهم بگویم ... نمی خواهم بگویم ....
زندگی همین است و من از روزی میترسم که مرا تاب این بودن نباشد ... این روزها از ترس خودم مرتب میگویم : می گذرد ... می گذرد ...... اما تا کی ؟؟؟ چگونه تحمل میکنید ؟؟؟
این پاییز کی تمام می شود ؟؟؟؟ چرا امسال پاییز اینقدر بیرحمانه می خروشد ... حس میکنم نبودن در من آغاز شده است .... و دارد مرا ذره ذره فرا میگیرد ... در برهوتم خدایا ؟؟؟ یا این است معجزه آفرینش تو ؟؟؟ من اعتراض دارم ... به این خلقت اعتراض دارم ... به این که هست و این دغدغه ها ... به این که تو خاطرت نیست ... ما را از ابتدا در همان برهوت برزخ آفریده اند ... و خدا ما را کجای این خلقت جا گذاشت که هیچ اثری از ما نیست !!!!!
آن روز که گیسو را خواندم درد داشتم ... گریه میکردم ... کمک خواستم از آنچه بود به آنچه هست و جان سالم به در برده است ...
خدایاااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!
ملینا
سلام وب خوبی داری به من هم سربزن.
www.sheen.blogsky.com
تبادل لینک هم میکنیم برای تبادل لینک در قسمت نظر دهی وب نظر بدهید.
سپید باشید .
درود.
کلاغ های سپید به سپید بودن خود شک دارند و همیشه میترسند که زندگیشان با سیاهی رنگ کلاغ های دیگر یکی باشد. و همین است که آنها را سپید میکند .
در صورتی که کلاغ های سیاه دقیقا برعکس فکر میکنند.
میگذرد ... تنها باید صبر کرد و بیم سقوط را به جان خرید تا توانست شوق آفرینش جدید را در پرواز لمس کرد.
من اگر هم اکنون پرواز میکنم ... شاید دلیلش اعتراض تو بود ... پس بهتر است تو هم بالهایت را باز کنی...
راستی سایتم رو راه انداختم... لینکش رو توی وبلاگم میذارم... اگر دوست داشتی بیا...خوشحال میشم...
یه سایت ساده است ... برای فعال شدنش به کسایی مثل شما احتیاج دارم... امیدوارم منو توی رسیدن به هدفم که چیزی جز پرواز نیست کمک کنید!!!
سلام دوست عزیز ، امیدوارم حالت خوب باشه، لااقل بهتر از زمانی که داشتی این نوشته ها رو با این رنگی مینوشتی که انگار داره خون ازش میچکه.
نمیدونم چه جوری باید بگم، یه تشکر گنده بهت بدهکارم که فقط با گفتار کافی نیست ، یعنی خود من کافی نمیدونم. مطمئن باش یه روزی جبران میکنم.
یه چیز دیگه هم میخواستم بگم...آها... گفتم که سایتم رو راه انداختم.، فقط احتیاج به یه سری کاربر داره، یه سری نویسنده ی متفاوت... یه سری از کلاغ های سپیدی که بتونن حقایق رو ببینن... خوشحال میشم اگر بیای و رو سر من منت بذاری.
بازم برات آرزوی موفقیت و شادابی میکنم.
سلام
تو چته آبجی؟ :(
چرا اینجوری می کنی؟ از خدا اینقدر دلت گرفته است؟ نمی دونم ، فقط مراقب خودت باش ملینا جان
بای بای
راستی ندیدی حلال کن :)
کجایی دوست عزیز... من کمی دلشوره دارم واست!!!
یه خبری به ما بده.
این چنین که آسمان از دلتنگی ببارد... آدم حتماً باید از دلتنگی بمیرد...
در تناقض تشخیص، خوب یا بد بودن امروز، قلبم بازی در آورده!
گاهی تند میزند، گاهی کند... حتی چند باری هم تصمیم گرفته نزند... درست جایی که حسی مثل هق هق و بغض را قورت دادهام...
باران ... باران ...
وای باران...
کجایی؟ چرا نمینویسی دوست من ؟
خانومی به نام : بدون سانسور" لینکت کردم.