نمیدانم در این همهمه و شلوغی که ذهن آشفته ی من در آن می زید ، جایی برای تو هست یا نه ؟؟؟ نمی دانم این همه راندنت از من دلیلش چیست ؟؟؟ شاید من محکومم به حیات و نمی توانم در این مسیر کنارت باشم . راستش وبلاگهای دوستان را که میخوانم می بینم که تنها نیستم . همه در حال گریزیم و گریز من از توست . نمیدانم شاید مثل روزهایی که میدانستم بودنم با تو پایانش نبودن است و ماندم .... و شاید نه !!! نمیدانم ... بازهم نمیدانم .باز هم نمیدانم چرا همه از من دلیل میخواهند ، بخاطر رفتن ، بخاطر قدم زدن ، بخاطر فکر کردن ، بخاطر زل زدن به آسمان ، بخاطر نوشتن ... و من انگار از این همه چشمان پرسشگر می گریزم . نه نمیدانم .... گیسو راست می گفت .... دارم بهانه میگیرم .نمی دانم .
دیگر نگران کلاغهای سپید در بند مانده نیستم . میخواهم این وجود پر درد و تفکر خویش را سبک کنم . انگار اگر تنها باشم مجبور نیستم توضیح دهم . شبهایی که بیدار می مانم یا گریه میکنم یا روزهایی که ساعتها قدم می زنم و دلیلش دیوانگی نیست . اگر بمانی شاید من نمانم و شاید ماندنت جز دردسر و تکلف برای من نباشد . تو هرگز مرا نخواهی فهمید . شاید اینها که ایجا هستند مرا بهتر از تو بشناسند . و این است که نزدیک شدن این کلاغهای سپید را میسر می سازد .
من با تو محکوم خواهم بود به زندگی در دنیایی که متعلق به من نیست . شاید عمر من در این دنیای مجازی یکساله برایم از لذت بخش تر از هزاران سال زندگی در دنیای تو باشد . من متعلق به اینجا هستم . متعلق به فضایی که بالهایم باز می شوند و رهایی و آزادی را با همه وجود نفس میکشم . نمی توانم از خود دفاع کنم . نمی توانم دلیلی بیاورم که به مذاق این جمع آدمکهای اطرافم خوش بیاید . فقط می دانم که نمی توانم . از من بگذر . چنان که روزی من با تو از همه خواسته هایم گذشتم . چقدر از تو دورم ... حرفهایت را نمی فهمم . همانگونه که تو حرفهایم را نمی فهمی .من و تو حضورمان در کنار یکدیگر مانند دو جسم خاکی ، بی هیچ لحظه و احساس مشترک ادامه خواهد یافت ، اگر تو کمکم نکنی ونگذاری .... من حتی یک کلمه از این نوشته را که حرف به حرف آن از قلبم جاری شده را سانسور نمی کنم .
تقدیم به تو ....
این نوشته ات رو خیلی دوست دارم. دقیقا همون چیزهایی رو میگه که سالهاست توی قلبمون مونده و هیچ راهی به بیرون پیدا نمیکنه.
آره...دقیقا میتونم رگه هایی از همون حقیقتی که دنبالشم رو توش ببینم. نه رگه نه... آره...قسمت هایی از حقیقت رو توش میبینم...
در این مدت کوتاه این چندمین باری است که متولد میشوم.
جدیدا بی وفا شدی...
ازت گله دارم... چرا دیر به دیر وبلاگت رو آپدیت میکنی...
مثل اینه که بهم اکسیژن نرسیده...
سلام . لینک تان را به نام ؛اعتراض؛ در سرگیجه ام درج کردم ... ممنون از لطف بی دریغ شما .
حرفهای بیسانسورت را از اول دوست داشتم...
چه خوب که خانهی تو مالِ توست و خانهی من دیگر مالِ من نیست... یعنی دیگر آنقدر غریبه نیستم که بتوانم راحت بگویم...
حرفهای بیسانسور دلم میخواهد، اما مجال گفتنم نیست...
شاید برای همین است که سکوت کردهام...
به دنبال بهونه نباش،بهونه برای توجیه دیگران
همیشه هر کاری که دلت می خواد بکنه بکن،من همیشه اینو می گم که حتی اگه بعداً بفهمی خریت مطلق بوده ارزشش رو داره
شک نکن
:)
سلام
مرخصی 24 ساعته اومدم ، گفتم به دوستام سر بزنم و دیدم بله، مثل همیشه حرفات دل ادمو ناراحت می کنه :(
روزگار
امون از دست تو و قلب من و چشم نگار ...
:)
مراقب حودت باش
اگر حرف خصوصی با تو داشته باشیم باید چی کار کنیم ملی خانوم؟!
کجاییییییییییییییییییییی؟!
سلام ... برگشتم .... تا فردا عصر آپم