.... 

از نبرد گفتی .... بخدا که جنگی نیست ..... وقتی روح خدا را در خود باور کردی و نفس کشیدنش را در سلول به سلول بدنت حس کردی . او دیگر مرده است . همین دشمنی که می گویی هست و من باورش ندارم .... حتی اگر بخواهی قدمت به سمتش نمی رود .... نوشته هایت بوی الهه تو را می دهند .... الهه را تو جان می بخشی و من ... تو آن را خلق می کنی ... اگر دشمنی هست ما آن را خلق کرده ایم .... نمی تواند اینقدر قوی باشد .... زمانی که باور کنیم نیست او رفته است .... بیشتر نگران آشفتگی ها هستم .... میترسم زمان را از کف بدهیم .... فصل سرد نزدیک است برادر ....خیلی نزدیک .... صدای آمدنش بلند شده است !!!!!!!!!! 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد