....
بالاخره تمام شد .... یک ماه است درگیر پروژه هایم هستم و تکان نخورده ام ..... دیروز تمام شد ......
دروغ می گویم .... خودم را کتمان می کنم .... از کنایه ها خسته ام و دیگر هیچ !!!!!
می دانی ؟؟؟؟ اگر خودت باشی ، اگر دروغ نگویی ، اگر مرتب خودت را به کوچه علی چپ نزنی ، اگر نگویی این را دوست دارم ، اگر غرورت را به رخ این و آن نکشی ، .....
می دانی ؟؟؟؟ اگر آدم باشی باید طعنه و کنایه های این بشر بیشعور مرتب روی مخت باشد .... و از خود خودت حالت بهم بخورد .... اگر از خیابان که رد می شوی دلت برای بچه ی فال فروشی بسوزد و کاری برایش بکنی ، می گویند فلانی اوسکل است .... و این شاید بهترین چیزی باشد که بگویند .... و آنها که دوست داریشان ... و دوستانت ..... باید مرتب فکر کنی که مبادا این جمله ای که می گویی وجهه ی دخترانه ات را خراب کند یا طرف تو را دست کم بگیرد یا نکند که فکر کند به یادش بودی .... همیشه باید صبر کنی به یادت باشند ... همیشه باید صبر کنی بهت تلفن شود ... مبادا تو زودتر سلام کنی ... مبادا نگاهی کنی که غرورت خدشه دار شود ... مبادا کسی بفهمد چیزی برایت اهمیت دارد .....
آآآآآآآآآآآآه ه ه ..... خداوند را سپاس که من هم دوستانم را دوست دارم . هم به آنها تلفن می زنم . هم به چشمهایشان مستقیم نگاه می کنم . هم احساساتم را راحت بیان می کنم . هم غرورم را مرتب خدشه دار می کنم .... منتظر نیستم .... خدا را شکر که دختر هستم و انگار نیستم .... خدا را شکر که بندی به پایم نبسته ام و نفس می کشم .... نه دنبال پسرک مناسبی برای تور کردن هستم و نه همه ی خودم را فدای قوانین یافتن کیس های مناسب می کنم ....
نه نمی توانم .... خدا را شکر می کنم که آزادم !!!!! هر جا بخواهم می نشینم و هرکاری دلم بخواهد می کنم .... و محو جنسیت نازپرورده ی خودم نیستم ..... خدا را شکر می کنم که نیستم ......
ملینا
http://rs564.rapidshare.com/files/198722414/09_Ma_Male_Ham_Boodim_Remix_.mp3
سلام دوست عزیز... امیدوارم حالت خوب باشد...
مشکل ما انسان ها فقط قید و بندهایی است که برای خود ساخته ایم تا خود را نمایش دهیم... مشکل اینجاست که فکر میکنیم با بودن قید و بند ها به تمام هستی پی خواهیم برد و ما تواناترین خواهیم بود... مشکل اینجاست که فکر میکنیم با وجود داشتن این قید و بند ها دیگر آزار کسی به ما نمیرسد... اما زهی خیال باطل...
اصل قید و بند آدمی نداشتن قید و بند است... یعنی در اصل ما باید در قید و بند نداشتن قید و بند باشیم... در آن صورت است که سپیدی تمام وجود آدمی را در بر خواهد گرفت... در آن صورت است که میتوانیم آرامش خاطری را احساس کنیم که شاید هیچ گاه در زندگی معمولی و درگیر قید و بندهای پوچ و سخنان این مردمان بی عقل نباشد... آنگاه است که به اوج حقیقت میرسی... همان حقیقتی که انسانهایی امثال من زندگی خود را صرف رسیدن به آن میکنند... و دیگر نمیبینند آن چیزهایی که دیگران میبینند و میبینند آن چیزهایی که دیگران نمیبینند...
خوب است که اولین قدم ها را استوار برداشتی اما استقامت و پایداری در هدف مهمتر از نیت است...
نمیدانم متوجه منظور من میشوی یا خیر... برایم مهم نیست...
من خود را فقط موظف به نوشتن میدانم...
نویسنده ای که شخصیت ها وارد داستانش میشوند و به راحتی حذف میشوند... نویسنده ای که شاید هیچ کدام از اطرافیانش متوجه منظور اصلی او از زندگی نشوند... اما من میشوم... من میدانم برای چه هستم و به دنبال چه هستم در این زندگی پهناور... شاید به این دلیل است که روزی به کلاغ های سپید رنگ بر میخورم از آزاده زنده بودنم لذت میبرم و روزی از کلاغ های سیاه رسم وفاداری می آموزم... برای من مشکلی نیست ... پس سعی کن آزاده باشی تا اینکه آزاد زندگی کنی... فرقه آزاده بودن و آزاد بودن تنها در یک ه است... اما این ه ... به قدری عظمت دارد که درکش برای مردمان معمولی سخت و دشوار است...
سعی کن اگر وارد زندگی کسی شدی قبل از اینکه از او بخواهی تو را بفهمد و قصد و نیتش را بدانی تو او را بفهمی و قصد و نیت خود را به او نشان دهی... شاید صداقت اوج ارزش آدمی باشد و شاید سپید بودن است که این صداقت را به نمایش میگذارد... به همین دلیل است که همیشه سپید ها مرود تمسخر کلاغ های سیاه قرار میگیرند... چرا که کلاغ در اصل سیاه رنگ است... مگر میشود کلاغی به رنگ سپید باشد ؟! آری این است اصل کلاغ سپید... انتظار برای چیزی که وجود ندارد... (البته از نظر انسان های معمولی)... دیدن چیزهایی که دیده نمیشوند... و انجام دادن کارهایی که در عقل نمیگند...
اگر روزی دیدی فردی را که به آسمان.. به این ابرهای بزرگ و باعظمت خیره شده تعجب نکن... شاید او به دنبال این است که ببیند میتواند روح خود را به وسعت این ابرها و به زیباییشان در بیاورد... به ظاهرش خیره نشو... به باطنش رجوع کن...
چه بسا اسن مردمانی که ما آنها را به سخره میگیریم از ما بهتر باشند... پس چرا مغرور و خود پسندیم؟!
اصل... اصل زندگی کردن است... نه زنده بودن... ما خدایان باطلی برای خود ساخته ایم و از خدای حقیقی غافلیم... پس چرا فکر نمیکنیم... برای خوش کردن دل بیگانگان کنار خود هر کاری میکنیم اما برای خوش کردن دل این خالق هستی هیچ انجام نمیدهیم... بهتر نیست به جای اینکه دلت به حال این فال فروشان بسوزد... چاره ای بیندیشی برای تسکین دردهایشان؟!
آری سپید باش به جای گفتن سپید بودن... و اگر روزی سپیدی را دید... سکوت اختیار کن... که او از سپید بودنت چیزی نفهمد...
امیدوارم همیشه موفق باشی...
بی نام و نشان!!!!!
شقایق گل همیشه عاشق ..............
شقایق گفت : با خنده نه بیمارم نه تب دارم اگرسرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم .
گلی بودم به صحرائی نه با این رنگ و زیبائی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدائی !
یکی از روزهائی که زمین تب دارو سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت
تمام غنچه ها تشنه ومن بیتاب و خشکیده تنم در آتشی میسوخت
, ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود زآنچه زیر لب میگفت ,شنیدم سخت شیدا بود.
نمیدانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد از نوعی که من بودم
بگیرند ریشه اش را و بسوزانند شود مرحم برای دلبرش آن دم شفا یابد!
چنانچه با خودش میگفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده
که افتاده چشم او ناگه به روی من! بدون لحظه ائی تردید شتابان شد به سوی من ! به آسانی مرا با ریشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او میرفت و من در دست او بودم و او هر لحظه سر رو به بالاها تشکر از خدا میکرد.
پس از چندی هوا چون کوره آتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام میسوخت به لبهائی که تاول داشت گفت
اما چه باید کرد در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست!
اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من! برای دلبرم هرگز دوائی نیست , خودش هم تشنه بود اما نمیفهمید حالش را چنان میرفت و من در دست او بودم و حالا من تمام هست او بودم
دلم می سوخت اما را ه پایان کو ؟
نه حتی آب نسیمی در بیابان کو و دیگر داشت در دستش تمام جان من میسوخت که ناگه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبریز ماتم شد
کمی اندیشه کرد انگه مرا در گوشه ائی از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارائی زهم بشکافت!
اما آه صدای قلب او گوئی جهان را زیرو رو میکرد زمین و آسمان را پشت و رو میکرد و هر چیزی که هر جا بود با غم روبرو میکرد نمیدانم چه میگویم به جای آب خونش را به من میداد و بر لبهای او فریاد
بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل !
و من ماندم نشان عشق و شیدائی با این رنگ و زیبائی و نا م من شقایق شد ! گل همیشه عاشق شد !
دوست عزیز بر یاد رفته... این شاید بتونم به جرات بگم جزء زیباترین چیزایی بود که خونده بودم... ای کاش میدونستم کجا میتونم بقیه ی نوشته هات رو بخونم...
بوجود چنین اشخاصی بر روزی زمین باید افتخار کرد... بوجود چنین انسان هایی که واقعا درک درستی دارن از چیزی که مینویسن...
امیدوارم همیشه آزاد بمانی .. همیشه .
این روزها گاه گاهی دلم ، تنگ میشود
دلتنگ شانه ای که از ترکیدن بغض چند ساله ام نلرزد
دلتنگ نگاهی که وسیع باشد و نجیب
دلتنگ دستی …..
دوستی ……
و
ذهنی پاک و خلاق
به دور از این روزمره گی متعفن
این روزها ، دلم تنگ یک حس ناب است
این روزها
دلم می خواهد
عاشق بودم
دلت شاد
واقعا معترضی به همه چیز و همه کس!
در رابطهبا پستت هم اظهارنظر نمی کنم چون ازت ناراحتم.
محو جنسیت نازپرورده نبودن... این همان است که من به آن باور دارم و نمیدانی که شنیدن و قبول آن برای آدم ها چقدر سخت است... حاضرند لگد به همه ی بساط دوستی بزنند اما به جنسیت نازپرورده شان نازک تر از گل گفته نشود.
سلام
من چند بار میل زدم
و کامنت گذاشتم دوست من
الان هم آن هستم
تشریف دارین؟؟
سلام دوست من
بعد از مدتها بازم دوباره اومدم نت
نت دوست قدیمی منه که از خیلی از آدمها بهتره چون هر کاری که می کنی بهت نه نمیگه و فقط به حرفات گوش می ده و هیچ وقت نصیحتت نمیکنه
می گن همه چیز تو ذهن آدمهاست و هر چی که بخوای می تونی بهش برسی
فقط کافی که اعتماد به نفس داشته باشی و بخوای
یا حق
امیدوارم که موفق باشی
خدا را شکر...
یک فیلم دیدم که درباره ی دانشجوی مسنی بود که پزشکی می خواند اما طبق قواعد رفتار نمی کرد... با بیماران می خندید و آنها را می خنداند... برای بچه های سرطانی نمایش اجرا می کرد و بیمارستان را به هم ریخته بود . نام فیلم را نمی دانم. تیم رابینز نقش اول را داشت. وقتی این متن را دوباره خواندم آن فیلم در ذهنم تداعی شد. رها بودن سخت است اما اگر بتوانی که رها باشی عالی ست.
خدا را شکر که چون تویی در جهان هست...