.....  

روح روز تابستانى و
نفس گل‏سرخى.
تابستان اما سپرى شده‏است و
موسم گل به آخر رسیده.
 
              کجا رفته‏اند ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟
 

خون قلب منى و
جان آرامشى.
قلب من اما سرداست و
جانم به سیاهى درنشسته.
 
               کجائى تو اى یار ؟
               که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 
 
امید سالیان منى و
آفتاب برف‌هاى زمستانم.
سال‏ها اما
زیرآسمانى ابراندود به‏پایان رسیده‏است.
 
              کجا یکدیگر را بازخواهیم یافت ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 

 

 

 

نظرات 12 + ارسال نظر
کسی که مثل هیچکس نیست چهارشنبه 13 آبان 1388 ساعت 10:12

که می داند؟ که می داند که چه ها رفت مرا بی تو؟ که می داند؟

حسین پنج‌شنبه 14 آبان 1388 ساعت 06:41 http://bahamanetanhayan.blogfa.com/

پر تپش باشه دلی که خون به رگ های تنم داد ...

کامیار جمعه 15 آبان 1388 ساعت 14:24 http://sartr1980.blogfa.com

و تو همچنان.................

کامیار دوشنبه 25 آبان 1388 ساعت 22:32 http://sartr1980.blogfa.com

و تو به ناگاه غیب شدی از انظار
چرایش را نمی دانم.........

بابک پنج‌شنبه 28 آبان 1388 ساعت 17:52

زمستان است
و سرما سخت سوزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغت بیرون
که سرما سخت سوزان است

مهراوه جمعه 20 آذر 1388 ساعت 12:18 http://mehraaveh.blogsky.com

سلام .. به من سر بزن

مریم یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 13:37 http://delusional1.blogfa.com

اعتراضت را خواندم
اعنراضم را می خوانی ؟

حالا بماند دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 01:05

بهونم ، چند تا سلام کنم جوابمو می دی ؟
ببینم یواشکی احوال ما رو پرسیدی ؟
من فدای رگه های ناز چشم روشنت
چیه باز به لحن این دیوونگی ها خندیدی
حق داری بخندی.
نامه رو وقتی نوشتم خودمم می لرزیدم
فدای چشات ،‌ تو که از خط من نلرزیدی
بیقراری مث موهات تو دلم موج می زنه
می دونم تو اینو از لرزش حرفا فهمیدی
وسط نامه ببخش بد جوری بغضم ترکید
نازنینم تو که از صدای اون نترسیدی
راستی اون شب یادته کاشکه واست مرده بودم
من می خواستم بمیرم پیش چشات ،‌ خودت دیدی ؟
چیه باز که با غضب داری نگاهم می کنی
این دفه درباره ی من چه چیزایی شنیدی
جوابی که داده بودم ،‌ به خودم ، دیشب رسید
دوست ندارم بدونن جواب به نامه ام نمی دی
تو رو جون آسمون به غیرتت بر نخوره
نکنه اینجا به بعد و نخونی ، چون رنجیدی
رنگ خونه چشام از بس که تو رو ندیدمت
مث تصویر غروب تو اوج برف و سفیدی
یه روزایی دیدنت چاره ای داشت ،‌ دعا می خواس
حالا نه دعا واسم فایده داره ، نه امیدی
خورشید اونجاها حتما دیگه روزم می خوابه
آخه تو به جای اون هم روز و هم شب تابیدی
ببینم تعارف و یه دیقه گذاریم کنار
اونجا چند تا دل بیچاره رو بردی ،‌ دزیدی ؟
آره بد سوالی بود تو اینو نشنیده بگیر
مث نمره ی تک کارنامه ی یه تجدیدی
تو که می دونی دلم گذشته کارش از اینا
حتی بشنو اگه تو به یکی شون رسیدی
می میره ،‌ اما واسه خوشیت دها ها می خونه
راس بگو این جور دیوونه ای تو عمرت تو دیدی ؟
بگذریم خیلی نوشتم ،‌ زحمتت نبود بخون
معذرت می خوام

از خودت مواظبت کن هر جوری که دوس داری
مجنونت ، یا دیوونت ، هر لقبی که پسندیدی .........

شعر زیبایی بود ..... ممنونم ..... گرچه نمی شناسمت .....

حامی دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 08:58 http://www.sookoot.danagig.ir

سلام
وقتی که این سایت رو درست کردم هیچ وقت به این فکر نکردم که باید چه چیزی رو این سایت بزارم
حالا هم از تمام کسانی که می تونن تو راه اندازی این سایت کمکی به من کنند من کاملا آماده همکاری با اونا هستم
در حد نوشته، تبلیغ، فروم، دانلود و ... کاملا می تونیم با هم کار کنیم
خوشحال می شم که نظراتتون رو در این مورد ببینم
می تونید هم در قسمت نظرات نظراتتون رو بدید هم اینکه در SHot box برام پیغام بزارید که باهم در تماس باشیم یا ایمیل یا کامنت
با تشکر

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 00:33

عزیزکم
امشب با دلی پر اومدم..دیدم بعد مدتها برگشتی و نوشتی....آروم شدم....با من بمون برای همیشه تو قلبم.....مهمان همیشه قلب منی......دوستت دارم ....

ممنونم ...... با این که نمی دونم کی هستی ......

بابک جمعه 4 دی 1388 ساعت 10:05

اگر چه توی چاه انداخت عشق و اعتمادم را
به دنیائی نخواهم داد چشمان شغادم را
تو ضحاکی ترین چشم جهان را داشتی - اما
حلالت می من مغز غزلهائی که دادم را
-------
خوبی ملینا جان
خبری نیست از شما
پاینده باشی

حالا بماند شنبه 12 دی 1388 ساعت 09:42

بنام تنها پناه آشفتگان دیار سرنوشت
تقدیم به کسی که آفتاب مهرش در آستان دلم طلوع کرد وهرگز غروب نخواهد کرد
نخستین چکه ی ناودان بلند یک احساس را با لحجه ی همه ی پروانه صفت های این گیتی بی انتها به آستان نیلوفری دل ذلالت تقدیم میکنم
از مخمل گلهای سرخ دسته ای بر می چیینم وبوسه ای به نام سلام بر غنچه ی دلخواه لبانت تقدیم میکنم
برای حضم لحظه ای که آغازش ازتو نوشتن است دست کم باید چند نفس عمیق کشید و به تمام قد در برابر خاطره ات
ایستاد وتعظیم کرد وشکست ونوشت تمام این کارها را کرده ام وحالا واجد شرایطم برای از تو نوشتن

امشب تمام ستاره های آسمان گریه میکنند امشب قلبم می شکند اما نمی دانم چرا صدایش به گوش خدا نمی رسد نمی دانم خدائی هست ؟ اگر هست چه خدای خواموشی از این همه خموشی گریه ام میگیرد ودوست دارم فریاد بزنم آنقدر فریاد بزنم تاصدایم عرش خدا را به لرزه در اورد
آخر که خبر دارد لحظاتم بایاد تو در سکوت خانه چه گونه سپری میشود
که می داند کمرم به زیر بار این غم بی حاصل آنچنان خم شد که قدرت ایستادن از من سلب شده
محبوبم میدانم در این مدت که من در غم حجران تو میسوختم توبی خبر از حال من غرق در شادی خود بودی

خوش باش. خوش باش که خوش بینمت محبوبم آرزو دارم تو وخوشبختی را همیشه در کنار هم به بینم
دوست دارم برایت غصه ی هزارو یک شب را بخوا نم تا تو به آرامی به خواب روی ودوبال از فرشتگان برایت قرض بگیرم تادر آبی آسمان پرواز کنی ومن شاهد همی شادیهایت باشم
دیوانه کسی که معشوقش حتی حاظر نشد دلی را که برایش فرستاد نگاه کند وباز برایش میمیرد ومینویسدومن اگر دیوانه ی تو نبودم اینجانبودم
کاش همان جا توی آسمان پیش خدا برای همیشه می ماندم نه اوقات تورا تلخ میکردم نه جای دنیا راتنگ
بی انصاف بدترین نصبتیست که دلم می اید برا یت بنویسم بشری نه چندان زیبا نه چندان دوست داشتنی وهمه ی نه چندان های دنیاست که تورا صدا میکند

آسمان هنوز برق میزند کمتر از چشمان تو اماسعیش رابرای رقابت با تو میکند آسمان هم عین من انگار وقتی دلش میگیرد تا داد نزند وچند سیاره سیر مروارید توی گردن زمین نپاشد خیالش آسوده نمی شود قهرمان شجاع من کسی که میترسد نمیتواند دیوانه باشد وکسی که مجنون نباشد نمیتواند عاشق تو باشد ومن چقدر لذت میبرم که شجاعم وتنها از نداشتن تو میترسم که آن هم حرفی از عشق است .فوران غم نغمه جادویئ ات تمام صورت های رنگ شده را شست وصحنه ی
سردی نگاه و سخن تو
اعتمادم را تا اخر نامعلوم ابد عزادار کرد اعتمادی که خودش کم جان بود با صحنه ی محوی که اصلا لایق نام تو هم نیست بال بال زد ومرد

این رسمش نبود ملینا شاهزاده مرمری ترین قصر بلوریترین شهر عاشق ترین مرز دنیا
به خودت سوگند میخورم که تکه ی بزگی از مقدسات منی عین مسیح وذلالی آب
این بار اجازه نمیگیرم منتظر جوابت نمی شوم عین تو که منتظر هیچ چیز نمی شوی امامن بار اول است که بدون اجازه مینویسم
هیچ وقت برای ازدست دادن عشق کسی گریه نکن زیرا اگر ترا دوست داشت اشکت را درنمی اورد
ومن چه قدر در دل خون گریه کردم
پیدایم کن من به دنبال کسی که پیدای دیگران است نمی روم بیا و هر وقت دلت هوای پیداشدنم را کرد دنبالم نگرد من برای تو پیدا شده بودم و حالاهم برای حر وقت که بخواهی برای تو پیدامی ما نم همین .

چرا سقوط نکنم ؟
چرا ننالم ؟
وقتی که تنها امید من نا امید گشته از من
آه ... بعد از تو کسی به فکر ما نیست
کسی به فکر عشق نیست ، کسی به فکر عاشقان نیست
کسی به فکر دل های پامال شده نیست
آه ... بعد از تو من دگر من نیستم ، بعد از تو عشق عشق نیست
کسی به فکر رسیدن نیست ، کسی به فکر قلبهای نرسیده نیست کسی به فکر رهایی نیست
کسی به فکر مرهمی برای دل های زخمی نیست
پس کو دستهایی که خواستند دستان خسته ی مرا هنگام سقوطو ویرانی بگیرند
من از سقوط نمی ترسم ، نمی ترسم
من از وجود محنت و غم نمی ترسم
من از تنهایی ، از شب ، از خموشی ، از سایه و نا مهربانی تو نمی ترسم
من از هجوم نفرت بار خود میترسم
اندوه من اینست :
از اینکه نکند دلگیری از من و قلب آشفته ی من
واین قلب خسته ی من است که دوری از تو را حس کرده
اندوه من از غصه ی توست
وگرنه لشکر تنهایی و وحشت چگونه بر قلب من چیره شوند
وقتی که پادشاهه دردمندان بر سرزمین خاکستری قلبم حکم فرماست
از تو هیچ نمی خواهم
از تو مد د نمی جویم
فقط بامن باش ، در قلب من در یاد من

تو ای آرزوی محا ل

تویی که ساخته ی قلب منی
منی که در انتظار توأم
در آغازجاده ی بی پا یا ن
مرا ترک کن ای آرزوی محال
که من در انتظار لمس دست های مرگم
واین محال تر از رسیدن تونیست
رسیدنت از جاده ی هرگز
ولی من در انتظارم
بدرود با تو ای عشق
ای پاک ، ای مقدس
ای ساده تر ز کودک ، وسیع تر ز وسعت
ای داغ تر ز آتش ، ای تشنه تر از عطش
ای حادثه ، ای غزل
عینت عبور و رفتن ، درس گذشت و ماندن
شینت چو شبنمی پاک ، خوابیده لای گلبرگ ، در گل سرخ عفت
قاف پر از غرورت ، سرچشمه ی محبت
بدرود با تو ای عشق

از من مرنج هرگز ، من عاشقی علیلم
دانی مرا زمردن ، هرگز نبوده باکی
تویی که بعد از آغاز ، آغاز می شوی باز
پایان تو را نباشد ، در قصه های فردا
اما دوباره بدرود ، بدرود با تو ای عشق
باید به جرم بودن ، به جرم زنده بودن
به جرم آتش زدن
به قلب های یخی
به جرم نور بودن
درون دلهای تار
به جرم پیوند قلب
برای اجرای عدل
تقسیم شادی و مهر، تنهایی و غم و فکر

به جرم خوابیدنم ، دریک دل منجمد
و فریاد و هجومم، در یک دل پر تپش
آری عدل و عدالت ، ظلم و درد اسارت
به جرم همراهیت ، با رهسپار تنها
با جذبه های ماندن ، رفتن ودور ماندن ، جدایی و نبودن
به جرم انسان بودن به جرم من بودن باید بمیرم من .آری من نمی خواهم دگر من باشم شاید اگر من دیگری بودم می شد دوستت بدارم و آن وقت می شد زنده بمانم ولی افسوس که من منم و طبیعت به من حق نداده که ترا دوست بدارم وافسوس
من مجرمم و وقته قصاص و مرگ است
اکنون تو را به دستی آرام می سپارم
تو در هجوم فریاد ، آسوده باش و آرام
بگذار در سوگ من ، کسی سیه نپوشد
کسی تو را نبیند ، به نام من نخواند
دگر مرا نخوان من ، که بی نام و نشانم
من شهسوار عشقم ، در تو سپرده جانم
پس از تو من که هستم ، جز جسم پوچ و خسته
مرده ی بی نشانم ، در زندگان مرده
بشنو که من ز سوگم، شعری سرایم از دل
شعری زلال و یکتا ، سپید چون سپیدار
اما چو شبهای تار ، سیه پوش و عزادار ، شعری شکسته از تو
شعری که لابلای ، حروف بی روزنش ، حرفی نگفته دارد
بدرود با تو ای عشق
شرمنده ی نگاهت
نگاهه عاشق من
سپردمت به تقدیر
می میرم از سکوتت
بدرود با تو ای عشق......................بچگی کردم ببخش ندانستم با وجود این همه کسانی که دوستت دارند من اجازه ندارم حتی به این مو ضوع فکر کنم
من از هجوم نفرت بار خود میترسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد