نبودن مرا فرا گرفته است ....

  

.... 

دیشب حالم خیلی بد بود ... به زور قلم را از دستانم جدا کردم ... وگرنه این دستان تا خود صبح برایت می نوشتند . راست می گویی ... دیشب کلاغ سیاهی آمد که بالهایش از سفیدی  میدرخشیدند . درد را در من بیدار کرد ... نمی خواهم بگویم  ... نمی خواهم بگویم ....  

 زندگی همین است و من از روزی میترسم که مرا تاب این بودن نباشد ... این روزها از ترس خودم مرتب میگویم : می گذرد ... می گذرد ...... اما تا کی ؟؟؟ چگونه تحمل میکنید ؟؟؟

این پاییز کی تمام می شود ؟؟؟؟ چرا امسال پاییز اینقدر بیرحمانه می خروشد ... حس میکنم نبودن در من آغاز شده است .... و دارد مرا ذره ذره فرا میگیرد ... در برهوتم خدایا ؟؟؟ یا این است معجزه آفرینش تو ؟؟؟ من اعتراض دارم ... به این خلقت اعتراض دارم ... به این که هست و این دغدغه ها ... به این که تو خاطرت نیست ... ما را از ابتدا در همان برهوت برزخ آفریده اند ... و خدا ما را کجای این خلقت جا گذاشت که هیچ اثری از ما نیست !!!!! 

آن روز که گیسو را خواندم درد داشتم ... گریه میکردم ... کمک خواستم از آنچه بود به آنچه هست و جان سالم به در برده است ...

خدایاااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

ملینا   

 

 

 

دلم کنده نمی شود از اینجا .....

... 

این روزها زیاد حرف میزنم ... زیاد می گریم ... زیادی به این جسم تسلی نابخش پک میزنم ... یادت هست : من در آستانه آنم که تو پشت سر نهادی ؟؟؟ این شبها بیدار ماندنم تا گرگ و میش صبحگاه را با فروغ پر میکنم و بی تابم ... چه گناهست مرا ؟؟؟ گاه دلم برای خودم میسوزد ....دلم میخواهد همین لحظه و الان ... کنار ساحل قدم میزدم .... نه شاید نه ... میدویدم ... خودم را روی شنهای ساحل می مالیدم ... دریا را میدیدم ... دراز میکشیدم و آسمان را تا ته آن با بی حیایی تمام نظاره میکردم ... و دیگر چه باک وقتی دریا و آسمان و آتش یکباره با شبی در تو ادغام شوند ... حتی به کافه نادری تو طعنه میزند ... حسودیم میشود به دخترکان دریا ... هوای آنجاست در سرم ... و روح من در این روزهای غریب و محدود دارد به در و دیوار میکوبد ... رهاییمان نزدیک است ... اندکی صبر سحر نزدیک است !!!!!!!!!!! 

 

ملینا 

 

 

روی سخنم با توست ...

 

روی سخنم با توست ... مگر نگفتی در نیمه های مهر زردی برگها را ندیدی  ؟؟؟ واقعا ندیدی گیسو ؟؟؟ این همه برگهای سوخته و گداخته برای نمایش سوختگی این فصل بس نیست ؟؟؟ و این همه زنانی که تنها در آستانه ی آن فصل سرد فروغ برای عاقبت شوم خود انتظار میکشند را ندیدی گیسو ؟؟؟ بدرود .... 

   

ملینا 

 

 

آمدی ...

 

... 

آمدی ... دیدمت ... بویت را شنیدم ... در برهوتی از بودن و نبودنم !!! پاییز عاشق است ... مهرش نیز به جرم عشق برگها را خواهد سوزاند ... اندکی صبر !!! یادم نیامد روزی که کامنت گذاشتم چه می گفتم ... مثل کودک سیلی خورده ای که از شدت گریه نفسش بالا نمی آمد به اینجا پناه آوردم گیسو ... به من بگو ... چرا ما همه محکومیم به درد و کدامین ناجوانمرد این همه دلها را بر سر نیزه ها زده است و میفروشد ... یادم نیست ... کجای این زندگی سهم من است ... و اگر تو می دانی که فرو رفتی , چه نیک بختی برادر ... که من هنوز زنده بودنم را شک دارم .... گیسو خدا هست نه ؟؟؟ خدا هست !!! 

 

 

ملینا ...

من دلم میخواهد ....

 

... 

 

من دلم می خواهد

خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش

دوستهایم وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردند

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کنند

شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار

خانهء ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانهء دوست کجاست؟ 

 

... 

 

 

.... 

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دل ات را می بویند 

روزگار غریبی ست نازنین
 

و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند. 
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 


در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بارِ سرود و شعر
فروزان می دارند 


به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 


آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده وساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه ها را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد 


کباب قناری
بر اتش سوسن و یاس
روزگار غریب ست، نازنین 

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد ....

 

 

 

.......

 

 .....  

روح روز تابستانى و
نفس گل‏سرخى.
تابستان اما سپرى شده‏است و
موسم گل به آخر رسیده.
 
              کجا رفته‏اند ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟
 

خون قلب منى و
جان آرامشى.
قلب من اما سرداست و
جانم به سیاهى درنشسته.
 
               کجائى تو اى یار ؟
               که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 
 
امید سالیان منى و
آفتاب برف‌هاى زمستانم.
سال‏ها اما
زیرآسمانى ابراندود به‏پایان رسیده‏است.
 
              کجا یکدیگر را بازخواهیم یافت ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 

 

 

 

 

.........

 

.... 

می‌خواستند مرا مرده ببینند، پس گفتند او مال ماست، از ماست.
بیست سال صدای قدم‌هاشان را بر دیوارهای شب می‌شنیدم.
دری را نمی‌گشودند، هنوز هم این‌جا هستند. از آن‌ها، سه تن را می‌بینم:
یک شاعر، یک قاتل و یک کتاب‌خوان.
شراب می‌نوشید؟ من پرسیدم.
آری، آن‌ها چنین گفتند.
کی می‌خواهید به من شلیک کنید؟ پرسش از من بود.
سخت نگیر، پاسخ از آن‌ها.
جام‌هاشان را به خط کردند و برای مردم آواز سر دادند.
پرسیدم: مرا کی به قتل خواهید آورد؟
چنین شده‌است، آن‌ها گفتند... چرا پیشاپیش روی به جانت آوردی؟تا بتواند دور چهره‌ی خاک بگردد، من گفتم.
زمین شرورانه تاریک است، پس چرا شعرهای تو روشن است؟چراکه دلم از سی دریا بارور است، من گفتم.
پرسیدند: شراب فرانسوی را برای چه دوست داری؟چون باید زیباترین زنان را دوست بدارم، پاسخ من چنین بود.
مرگت را چگونه می‌خواستی؟ آن‌ها پرسیدند.
آبی، مثل ستاره‌هایی که بر پنجره‌ای می‌بارند، باز هم شراب می‌نوشید؟
آری، می‌نوشیم. آن‌ها گفتند.
حواستان به وقتتان باشد. از شما می‌خواهم مرا آهسته آهسته بکشید
تا بتوانم آخرین شعرم را برای یارم بنویسم.
خندیدند،
و از من تنها کلماتی را بردند که به یارم تقدیم شده بود ....  

  

 

 

جدایی ...

 

... 

نه کلمات و نه سکوت 
هیچ‌کدام یاری نمی‌کند
تا تو را
به زندگی برگردانم.... 

 

 


؟؟؟

 

سلام ... 

 

اینروز ها روزای سختی رو میگذرونم . هر روز که از خواب بیدار میشم با خودم  میگم چقدر این زندگی سخت و رنج آوره .... 

راستی چرا این همه آدم میتونن سختی هارو تحمل کنن . من می ترسم . از آن لحظه ای که خدا مرا بیازماید . از آن لحظه ای که این آتش زیر خاکستر با گدازه هایی سوزان تا میتواند بسوزد و بسوزاند ... 

دعام کنین ....   

 

 

پیام صلح و به امید آزادی ....

 ..... 

 

کودکان زیادی را دیدم که در بلندای تپه ای زیبا گرد آمده بودند ... 

و در دست هر یک مداد کوچکی بود ... 

آنها روی آسمان آبی چیزهای سادهای می نوشتند و باد ‌هر بار نوشته ای را به سویی از جهان می برد ... 

من مداد کوچکی را آنجا دیدم که از آن کودکی تو بود ... و آنجا کنار علفها و یک سیب سرخ افتاده بود .... 

کودکان از من خواستند آن را به تو برسانم ... 

حالا آن مداد را آورده ام ... 

 

ملینا ... 

 

توبه.... توبه .... توبه .....

 

گاهی آدم دلش از خیلی ها میگیره ... شبهای احیاست ... یه چیزی تو دلم مونده که میخوام براتون بگم . از آدمهایی که نمک نشناسن و قدر محبت دیگرانو نمیفهمن . چند وقت پیشا یکی خیلی بهم نزدیک بود و فکر میکرد من نمیفهمم که منو که خونشون بودم با قرص میخوابوند تا به کارهاش با خیال راحت برسه . در حالی که من کاری بهش نداشتم و کارهایی که براش کردم مادر برای بچه اش نمیکنه . بعد هم یه ماجراهایی شد که من توی شوک خیلی حرفها زدم که بعد مورد مواخذه قرار گرفتم و در این بین تازه فهمیدم  چقدر احمق و ساده بودم و چگونه میشه آدمی اینهمه پست باشه .... اینهمه حرف بزنه پشت سرت و .... 

 

دیشب توبه کردم ... توبه کردم و از شماها و همه هم وبلاگیها همه دوستها همه کسانی که برام عزیزن میخوام همین الان و همین لحظه دستها تون رو بالا ببرین و از خدا طلب بخشش کنید ... شاید فردا دیر بشه .... 

 

گاه خیلی زود دیر میشود ......... 

 

 

ملینا