-
.................
یکشنبه 27 دی 1388 15:51
باران عجیبی می بارد ...... انگار خدا می خواهد ، دور از چشم دیگران گناه کاری سیه روی را بشوید ......... (( آرتوش : ...... گریه مکن که سرنوشت .... گر مرا از تو جدا کرد .... عاقبت دلهای ما را ... با غم هم آشنا کرد ..... درد و نفرین ، درد و نفرین بر سفر باد .... سرنوشت این جدایی دست او بود .... ))......................ء...
-
انتظار ........
یکشنبه 27 دی 1388 13:50
تهوع بی بدیلی ست بودن !!!! هر روز بیدار شدن ...گشت زدن در این روزگار بی در و پیکر و باز خوابیدن ..... دیشب تا نیمه ، تخیل حضورش در من بیداد می کرد ..... دستهایش آآآآه ..... می آید ، می دانم !!!! او گفته است می آید ، و من دلم می خواهد ، با تمام زود باوری بچه گانه ام ، باورش کنم ..... بس است برای من ..... این همه نغمه...
-
تسلیت ..................................
دوشنبه 7 دی 1388 14:54
بنام آفریدگار امروز چند بار آهنگ سراومد زمستونو گوش کردم .... بی تابم ..... بغضی عمیق .... کینه ای تلخ و دردی جانکاه سرسرم را فرا گرفته است ..... در شمار کشتگان دیروز عاشورا نام تو نیز بود ..... چقدر قلبم درد می کند .... نمی توانم ادامه دهم ....... به همه ی خانواده های داغدار عرض تسلیت می کنم ......... امیدوارم خاک...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 آبان 1388 13:14
..... روح روز تابستانى و نفس گلسرخى. تابستان اما سپرى شدهاست و موسم گل به آخر رسیده. کجا رفتهاند ؟ که مىداند، که مىداند ؟؟؟؟ خون قلب منى و جان آرامشى. قلب من اما سرداست و جانم به سیاهى درنشسته. کجائى تو اى یار ؟ که مىداند، که مىداند ؟؟؟؟؟ امید سالیان منى و آفتاب برفهاى زمستانم. سالها اما زیرآسمانى ابراندود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آبان 1388 20:50
........ بهمن ماه منست ..... ماهی که من به خودم باز خواهم گشت .... بهانه اش می دانی چیست ؟؟؟؟ سرمای لطیفی که درکش می کنی ، سوزی که سر تا سرت را می سوزاند ..... دستهایی که می لرزند و هر گرمایی را باور می کنند ...... می دانی چیست ؟؟؟؟ وقتی در تو جاری می شود که نیمی از بدنت در برف مانده باشد و ساعتها در انتظار ناجی ات...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آبان 1388 20:32
................................ می گویند مرا آفریدند از استخوان دنده چپ مردی به نام آدم حوایم نامیدند یعنی زندگی تا در کنار آدم یعنی انسان همراه و هم صدا باشم * می گویند میوه سیب را من خوردم شاید هم گندم را و مرا به نزول انسان از بهشت محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم و یا شاید سیب چشمان شان باز گردید مرا دیدند مرا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 مهر 1388 00:15
.... شاید وقتش رسیده باشد که بازگردم .... شاید از این همه همهمه و سر و صداهای گاه و بیگاه ، خدا بخواهد صدایم کند ..... شاید دیگر چشمانم نمی بیند و این دیده ها توهم باشد !!!!!!!! کاش زودتر بهمن بیاید ..... و مرا آرامشی وصف ناشدنی فراگیرد ......... چشمانم را ببندم و خود را در آغوش انزوا و خاموشی اش ول دهم ..............
-
باز هم بازگشتم .....
سهشنبه 17 شهریور 1388 00:50
بنام خدا ، خدایی که هست .... بازگشتم .... بعد چندین ماه که انگار از خودم فرار می کردم .... بنام خدایی که احساس را آفرید .... بنام خدایی که دیگر چیزی جز او برایم نمانده است ..... و همه ی پناه من اینجاست .... کلبه ی مجازی قدیمی که مرا به سوی خویش می خواند .... هنوز سرشارم .... سرشار از بودن ......... می خواهم اگر بشود...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 31 فروردین 1388 12:46
سلام .... خیلی با تاخیر بود می دونم .... مشغول خودم بودم .... الان خیلی خوبم .... قالب وبلاگو عوض کردم که روحیه همه عوض بشه .... درگیر درسامم ... مثل همیه عقبم ... این هفته آپ می کنم .... دوستتون دارم ... فعلا .... ملینا
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 بهمن 1387 14:35
.... بالاخره تمام شد .... یک ماه است درگیر پروژه هایم هستم و تکان نخورده ام ..... دیروز تمام شد ...... دروغ می گویم .... خودم را کتمان می کنم .... از کنایه ها خسته ام و دیگر هیچ !!!!! می دانی ؟؟؟؟ اگر خودت باشی ، اگر دروغ نگویی ، اگر مرتب خودت را به کوچه علی چپ نزنی ، اگر نگویی این را دوست دارم ، اگر غرورت را به رخ...
-
و اما نیمه شبی ......
پنجشنبه 3 بهمن 1387 00:15
.... و اما نیمه شبی من خواهم رفت ، از دنیایی که مال من نیست ، از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند . و تو آنگاه خواهی دانست ، خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست .... و تو آنگاه خواهی دانست ، پرنده کوچک و منتظر من ! خواهی دانست که تنها مانده ای ،با روح خودت ..... و بی کسی خودت را دردناکتر خواهی چشید ، زیر دندان...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 1 بهمن 1387 13:58
.... نه این شخصیه .... معلومه که خوشحال میشم بیای . چرا وقتی آدم ناراحته و بی حوصله همه به خودشون میگیرن ! بین ما یه سو ء تفاهم پیش اومده و من شمارو با کسی اشتباه گرفتم همین ! اگه دوست داری با همون شکل بی نام بیا ..... ملینا
-
دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را ......
چهارشنبه 25 دی 1387 23:36
.... من همین یک نفس از جام وجودم باقیست آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش .... .... فصل امتحانات است . سرمان بدجور شلوغ شده است .... دردهایمان یخ زده و سرد .... سرگیجه هم دیگر بهانه حضورم را در این دنیای مجازی کور کرده است .... یکی به من هم توضیح بدهد اینجا چه شده است .... کافه نادری !!!! دیگر دردم با قهوه ی داغ...
-
.... هنوز آری !!!!!
پنجشنبه 12 دی 1387 20:30
... سرد است ، سکوت ، و تنهایی ..... چشمانی که به سیاهی شب و انتظار خیره مانده است .... خسته ام کرده است این گریز .... و پوزخند هایی که در من مرا تکذیب می کند .... " من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می سازم بد آهنگ است " سر در گم و گیج ، منگ و مبهوت ، روز و شب را گم کرده ام انگار !!!! نمی دانم فراموش کرده...
-
آتش نبودم .... خاکسترم نکن ....
دوشنبه 9 دی 1387 02:23
.... وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی که بس دور است بین ما که این سو پیرمردی با سپیدیهای مو وهزاران بار مردن رنج بردن با خمی در قامت از این راه دشوار .... که این سو دستها خشکیده دل مرده به ظاهر خنده ای بر لب و گاهی حرفهای پیچ در پیچ وهم هیچ .... و گه گاهی دو خط شعری که گویای همه چیز است و خود ناچیز ...... ...... وای...
-
تولد ....
شنبه 30 آذر 1387 15:24
.... و می دانی من کی ام ؟؟؟؟ دخترکی از فصل زمستان 11 / 11 .... و شبهایی که سرما و یخبندانش در روحم به یادگار مانده است .... حس میکنم در اعماق دره ای پر از برف با روزنه های ضعیفی از نور ، مدفون شده ام .... مثل روحی که هر چه فریاد می زند صدایش در این طبیعت گیج ، گم می شود .... می دانی ؟؟؟؟ من متولد نشدم .... در همان...
-
در انتظار مرگ ....
دوشنبه 25 آذر 1387 16:54
.... ساعتهاست اینجا نشسته ام ... پاهایم نای رفتن ندارد .... مثل پریروز که در مترو از پنجره ایستگاه مردم را تماشا میکردم و میگریستم .... نذرت ادا سپید ترین ... من نفرین شده ام .... طلسمی مرا به خود پیچیده که نای نفسم نیست ... مرگ هم عجب مرهمیست برای این همه نوسانات من ..... قصدم رفتن است .... حس میکنم این وبلاگ سوهان...
-
تولدت مبارک ...
یکشنبه 17 آذر 1387 16:25
.... ۱۱ آذر تولد سمیرا از وبلاگ (( کسی که مثل هیچکس نیست )) بود ..... از همینجا بازم تولدتو تبریک میگم ... امیدوارم سالهای سال سرشار از شادی و جوانی باشی عزیزترینم .... ملینا ....
-
برای تارا ...
یکشنبه 17 آذر 1387 12:39
... شب که می گذرد تارا ... دردم از نرسیدن است .... شادیهایمان مرده است انگار ... یا کمی آن طرف تر تیر باران !!!!!!!! آآآه تارا .... غرق در ابیات لذیذ فروغ شده ام ... تا خرخره ام سرشار از خواهش .... لبی نمیخواهم .... دستها را دوست تر دارم ..... ملینا ...
-
خون قلب منی و جان آرامشی .....
پنجشنبه 14 آذر 1387 00:48
..... روح روز تابستانى و نفس گلسرخى. تابستان اما سپرى شدهاست و موسم گل به آخر رسیده. کجا رفتهاند ؟ که مىداند، که مىداند ؟؟؟؟ خون قلب منى و جان آرامشى. قلب من اما سرداست و جانم به سیاهى درنشسته. کجائى تو اى یار ؟ که مىداند، که مىداند ؟؟؟؟؟ امید سالیان منى و آفتاب برفهاى زمستانم. سالها اما زیرآسمانى ابراندود...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 آذر 1387 00:43
فکر کردم این وبلاگ مال منه و اگه کسی نظری داره میتونه توی جایگاه نظرات یا وب خودش بذاره .... تشکر میکنم ... ملینا ....
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 11 آذر 1387 19:14
بیش از حد سخاوتمندانه است .... توهم شخصی هم به آن دامن زده است ... تقریبا چشمانت را بر روی همه چیزهایی که هست بسته ای . جمله هایت بیشتر رنگ و بوی حقیقت را دارد تا واقعیت و آنچه هست .... همه ی بودن انسان در یک کلمه است : (( بی نهایت !!! )) حدی نیست . مرزها همه توهم محض است . وقتی همه شکست میبینی که راحت تر نفس میکشی...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 آذر 1387 14:59
... و این به من ثابت کرد در این دنیا همه چیز توهم محض است... و ما در این توهم چشم باز می کنیم و می بندیم ... با دو چیز در زندگیم خداحافظی کردم ... پاهایم که دیگر نا ندارند و تو .... و ای کاش زودتر می فهمیدم .... خنده ام می گیرد .... اشکی نمانده است.... دستانم دیگر نمی لرزند ... مثل آبرو است .... که وقتی میرود انگار...
-
مباد آن لحظه ی بی جان .... که من دیوانه ای مستم .....
سهشنبه 28 آبان 1387 18:16
..... بیهوده است ... خودم را فریب می دهم تا غرق آرزوهایم .... گمگشته ام را باز یابم .... در آغوشش بگیرم تا ابد .... دلم عکسی نمی خواهد ؟؟؟؟ شبی شاید در اوج مستی و داغی .... همان دستان زیبایت صدا کردم .... و حاشا من نمی ترسم ..... ببوسم تا ابد دستان گرمت را.... خدا را گریه خواهم کرد .... سکوتم تا ابد جاریست .... و...
-
این سحر مردادیست ؟؟؟؟؟
دوشنبه 27 آبان 1387 00:10
.... ولی آن پایین ها سخن از درد کمی آسان است ....صبح به شب چسبیده .... دل پر از زخم و پر از .... اندکی صبر سحر نزدیک است .... سحری صبح شد و لب من بر لب یارم نرسید ..... این چنین صبح شدن هم دردیست .... ملینا ....
-
پوچ ........ خالی ...........
شنبه 25 آبان 1387 19:52
..... فعلا سکووووووووووووت !!!!!!!!!!!!! منتظرم ............
-
شهوت رفتنم بیداد می کند !!!!!!!!!!!
پنجشنبه 23 آبان 1387 00:58
.... مرداب ما را می بلعد ... ما نظاره می کنیم .... شهوت مانده در وجودمان از غرق شدن می ترسد و تا آخرین نگاه چشمانش خیره به آسمان است .... دستهایمان خسته و رهایی آرزو .... دستهایم محکم تو را گرفته است .... قطع می شود اما رها نمی کند ....تا عمیق ترین نایم فریاد می کشم .... بخدا که خدا هست .... نفس و جان و توان ارزان است...
-
نه نه نه ....
دوشنبه 20 آبان 1387 22:59
... شاید بهتر است سانسورگر شوم و احساس و کلامی که در لحظه ام جاری می شوند و من فقط نگارنده ی آن هستم تو را به اشتباه نندازند . من طغیان کردم . اعتراض را برگزیدم چون به عالم و آدم اعتراض داشتم . داشتم می مردم . می توانی درک کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ لحظه ای که انسان نبودن را به بودن ترجیح میدهد ؟؟؟؟؟ خراشهایی که می سوزد یا نفسی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آبان 1387 16:22
.... از نبرد گفتی .... بخدا که جنگی نیست ..... وقتی روح خدا را در خود باور کردی و نفس کشیدنش را در سلول به سلول بدنت حس کردی . او دیگر مرده است . همین دشمنی که می گویی هست و من باورش ندارم .... حتی اگر بخواهی قدمت به سمتش نمی رود .... نوشته هایت بوی الهه تو را می دهند .... الهه را تو جان می بخشی و من ... تو آن را خلق...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 20 آبان 1387 15:45
.... واژه ها را از من بگیر .... اینجا عطر باران می آید ..... چشمهایم سرخ و آتشم شعله ور .... خاکسترم زیر باران بوی تعفن گرفته است .... جانوری را می مانم که کورمال کورمال می دود و ناله می کند .... بی آنکه به آسمان نگاه کند .... محکومم به تنفس و متاسف از اینکه .... دیدگانم هنوز می بینند .... ملینا