..... بیهوده است ... خودم را فریب می دهم تا غرق آرزوهایم .... گمگشته ام را باز یابم .... در آغوشش بگیرم تا ابد .... دلم عکسی نمی خواهد ؟؟؟؟ شبی شاید در اوج مستی و داغی .... همان دستان زیبایت صدا کردم .... و حاشا من نمی ترسم ..... ببوسم تا ابد دستان گرمت را.... خدا را گریه خواهم کرد .... سکوتم تا ابد جاریست .... و چشمانت مرا از من رباییدست ..... شب آرام و سردت را .... درودی بی گمان دارم .... و ترسیدم !!!!!!!!! مبادا گرمی دستان پر مهرت ....
بیهودگیست بیهودگی در اوج امیال خواستنی
شاید بهتر است مدتی بیاندیشی... به آن چیزی که فکر نکرده ای...
حقیقت چیست؟! آیا چشمان تو به حقیقت بینا هستند؟! یا اینکه آنها را بسته ای تا مبادا حقیقتی که آزارت میدهد را ببینی؟! من نیز همینگونه هستم... به همین دلیل مدتی در سکوت گذشت...
منتظر هستم!!!
آن شب آرام و سرد که برایش درودی بی گمان است .. پشت پنجره است و منتظر .. منتظر دستانی گرم که پنجره ی شیشه ای را بشکند .. شب منتظر است و ...
پایدار باشی
گاهی حس میکنم همه چیز بیهوده است...
حتی نفس کشیدن هم...
اما نمیدانم چرا دوباره نفس میکشم...
سلام ملینای عزیز
ایدوارم که خوب و خوش باشی اما خوشحالش رو نمی دونم که اونم امیدوارم که باشی :)
ملینا؟ این کیه که تو اینقدر بهش مشتاقی ، این کیه که اینقدر داری به آب و آتیش می زنی خودتو؟
نمی تونم درک کنم احساستو اما آرزو می کنم که پس زمینه ی سیاه نوشته هات که تو وبلاگته یه روزی یه رنگ شاد رو مهمون کنه
بای بای
امان از عشق