کامنت !

 

سلام ... رفتم تو وبلاگ بیشه زار . هر وقت نظر میدم درج نمیشه . میگه امکان درج این مطلب وجود ندارد . عجب شعری بود .... حال اومدم !!! نمیدونم مال خودته یا نه ... من حس میکنم نوشته ها از خستگی اند و هر شعر انفجار یک بغض است .... من گاه از شدت سکوت به نفس نفس می افتم و چه فرق میکند که من نگویم یا دیگران ناشنوا باشند ؟؟؟؟؟ در این دنیا فقط خدا هست . خدایی به بزرگی بزرگترین حسی که داشتم . و از همه اعمال نیک و بد خود شرمسارم . خدا هست و این واقعا خجالت آور است !!!

قبول دارم .... این شهر پر از تکه های مرگ است ... پر از درد .... پر از آههای فروخورده است .... ولی این لحظه و این ثانیه در حال گذر است .... 

 

ملینا 

 

حسادت (خیلی زیباست بخونین ....)

 

هیچ وقت نتوانستم کوچکترین انتقادی را نسبت به تو تحمل کنم. من، کوچکترین حرف زننده ای در باره ی تو، کم ترین بی محلی در حق تو را جذب می کنم، فراموش نمی کنم، حفظ می کنم، هیچ وقت از آن استفاده نمی کنم، ولی می ماند، مانند ورطه ای میان من و کسانی که یک روز، حتی فقط یک بار، در باره ی تو شک کرده باشند. ا

ین شیوه ی عشق ورزیدن من است، تنها شیوه ی عشق ورزیدنی که بلد هستم. این به آن معنا نیست که تو بی نقصی، همچنین به معنای آن نیست که تو یک قدیسه ای، حتی وقتی به حرف قدیسه ها گوش می دهیم - حرفی که به روشنی می زنند - آری، حتی قدیسه ها هم خودشان را به حق آخرین آخرین ها می دانند. دلیل آن یک قانون ابتدایی روحانی است: آدمی هرچه بیشتر به روشنایی نزدیک شود، تاریکی درون خود را بیشتر می بیند.

قدیسه ای وجود ندارد، این را حتی قدیسه ها هم می گویند. همه جا تاریک است و گاهی یک پری در تاریکی سرچشمه ای ایجاد می کند، نیمی نور، نیمی پری: از تو جز خوبی هیچ چیز سرچشمه نگرفته است.

دقیق تر و شگفت انگیز تر اینکه: حتی اگر تو به من بدی می کردی این بدی در دم به خوبی بدل می گشت. چرا اعتراف نکنم، تو باعث شدی که من سرسام عظیم حسادت را تجربه کنم، هیچ چیز دیگری جز حسادت به عشق شباهت ندارد و در عین حال هیچ چیز دیگری با آن در تضاد نیست. آدم حسود فکر می کند که با اشک ها و فریاد هایش عمق عشقش را ابراز می کند. او تنها خود خواهی دیرینه ای را که در هرکس وجود دارد ابراز می کند.

در حسادت سه فرد وجود ندارد، حتی دو نفر هم وجود ندارد، ناگهان تنها یک فرد در معرض همهمه جنون اش قرار می گیرد: من تو را دوست دارم، پس تو به من مدیون هستی. من تو را دوست دارم، پس من به تو وابسته هستم، پس تو از طریق این وابستگی به من متصل هستی.تو وابسته وابستگی من هستی و باید در همه زمینه ها مرا ارضا کنی و چون در همه زمینه ها مرا ارضا نمی کنی پس در هیچ زمینه ای مرا ارضا نمی کنی و من به خاطر همه چیز و هیچ چیز از تو دلگیر هستم. چراکه من به تو وابسته هستم و می خواهم که دیگر وابسته نباشم، می خواهم که تو به این وابستگی متقابلا پاسخ دهی و ... .

 سخنرانی حسادت بی پایان است، خودش خودش را تغذیه می کندو به دنبال هیچ پاسخی نیست. وانگهی هیچ پاسخی را هم تحمل نمی کند - فرفره، مارپیچ، جهنم من پانزده روز این حس راتجربه کردم، ولی یک ساعت برای تجربه کامل آن کافی بود. روز پانزدهم جهنم به کلی پایان یافت.

در این پانزده روز من در ابدیت بیهوده ی گلایه در جا می زدم: من حس می کردم که تو با تمام دنیا ازدواج می کنی - جز با من. کودک درون من پا بر زمین می کوبید و دردش را با ارزش جلوه می داد. بعد متوجه شدم که تو به این چیز ها گوش نمی دادی و متوجه شدم که حق داشتی. کاملا حق داشتی که هیچ گوش ندهی: سخنرانی گلایه ناشنیدنی است، در آن اثری از عشق نیست. گلایه سر و صدایی بیش نیست، تکراری است خشم آلود: من، من، من و باز هم من.

بعد از پانزده روز، پرده ای در یک لحظه گسست. می توانم بگویم که تقریبا یک شهود بود، آری حقیقتا یک شهود بود. ناگهان دیگر برایم اهمیتی نداشت که تو با تمام دنیا ازدواج کنی. آن روز من چیزی از دست دادم و چیز دیگری به دست آوردم. می دانم چه چیز از دست داده ام، نمی دانم آن چه را به دست آورده ام چگونه بنامم، فقط می دانم که چیزی است ابدی کودک خشمگین بعد از پانزده روز مرد، پانزده روز مدت کوتاهی است، این را خوب می دانم: در مورد بقیه آدم ها حسادت در تمام طول زندگیشان به گونه ای خستگی ناپذیر حکومت می کند - خنده تو در برابر شکایت من به رفع آن سرعت بخشید. این نبوغ خنده تو بود که به طور مستقیم در قلب کودک فرمانروا فرو رفت. آزادی خالص تو بود که ناگهان تمام راه ها را بر من گشود

کودکی، پس از مرگ فرمانروا، و فقط پس از مرگ او می توانست باز گردد - کودکی به مانند عشقی خانه به دوش، خندان و بی قید در برابرعنوان ها و تعلق ها

کریستین بویین  

                                             

حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما تنهاست


من از زمانی که قلبم خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم


و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی میشود......

فال !!!!!!!!!!!

دیروز عصر از یه دستفروش فال خریدم .... یه پسر ناز کوچولو ....نمیدونم چرا اینقدر با این فال حافظ حال کردم ....

زلف بر باد مده تا ندهی بربادم ...... ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم ....... طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه ....... شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

می مخور با دگران تا بخورم خون جگر ....... سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی مارا ..... یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

رحم کن بر من مسکین و بفریادم رس ..... تا به خاک در آصف نرسد فریادم

....

ملینا

علت : زندگی !!!

 

ای بابا ... از بس سق بعضی () از این همسایه های وبلاگی سیاه بود نرفتیم ... کنسل آقا جون !!!!! خیالت راهت !!!!

راست میگی . همه این روزا یه جورایی خراب خروبن .دلیلشم اینه که ما تو زمونه ای هستیم که از همه لحاظ تحت فشاریم .... اگه درس نخونده ایم و زدیم تو کار یا بز آوردیم و بازار کساده یا درس خوندیم که بدتر .... واسه کار یا چشمامون به این آگهی های همشهری خیره مونده یا آواره ی این شرکت و فلان کارخونه ایم که کار گیر بیاریم ... دست آخر همه دست از پا درازتریم ... اگه پسر باشی تا ابد باید اجاره بدی و بدویی ... اگرم دختری و موفق شدی شوهر کنی باید پا به پاش جون بکنی ....

ببخشید خلاصه اینجوری صاف و پوس کنده گفتیم ...

 

ملینا ...

 

 

 

سلام آره اینطور خلاصه .....

الان اومدم خیلی ناراحت بودم . پیامهارو خوندم خوشحال شدم . این روزها حوصله کسی رو ندارم ولی برای این دنیای مجازی حوصله دارم . چه خبرا . من سیستم ندارم فعلا دارم میرم سفر بعد میام . ولی آپ دیت میکنم .

بای بای .... راستی .... بر میگردم ... حتما !!!!!