باور نمی کنم...

 

هرگز باور نمی کنم که سال های سال

 

همچنان زنده ماندنم به طول انجامد...

 

یک کاری خواهد شد.

 

زیستن مشکل شده است...

 

و لحظات چنان به سختی و سنگینی ،

 

بر من گام می نهند و دیر می گذرند

 

که احساس می کنم خفه می شوم...

 

هیچ نمی دانم چرا؟؟؟

 

اما می دانم..

 

کس دیگری به درون من پا گذاشته است..

 

و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.

 

احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم ،

 

در خودم بیارامم...

 

از "بودن" خویش بزرگ تر شده ام

 

و این جامه بر من تنگی می کند .

 

این کفش تنگ و بی تابی فرار ... !

 

عشق آن سفر بزرگ ... !

 

اوه..چه می کشم !

 

چه خیال انگیز و جان بخش است..

 

                                                       " این جا نبودن" !!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عروس بهشت ...

 

تو را در خواب های ندیده ام ، خواب خواهم دید

 

و این خیال این روزهای من است.

 

مرا چه کسی قناعت آموخت

 

که به خیالی این چنین قانع باشم؟

 

 

 

 

پوچ!

 

حوالی بیهودگی  ، طرف های هیچکس

 

پرسه هایم را می شمارم.

 

و دستانم

 

که مدام فقدان حضور  مرا ضجه می زنند.

 

 

*به خودم عجیب بدهکارم ؛ یه زمستون یه بهار یه تابستون  یه پاییز ! 

 

 

 

 

۱۹ تیرماه !!!!!!!!!!!

 

با کدام ترانه بپوشانم اندوه دلی را که قرار ندارد!

 

 

 

 

 

 
!
 

ترانه هایت دروغ حرفهایت بودند و بس

 

و نزول آیه های مستی تنها  هجوم شهوت چشمانت.

 

و دستانت بدکاره ای ، 

 

شاید هزاران بار توبه کار.

 

 

 

 

 

هیاهو!

 

واژه سر عصیان دارد

 

لحظه ازدحام گفتن

 

و دستان من که خالیست

 

چرا متروک نمی مانی میان ازدحام لحظه هایم؟

 

 

 

 

باز سردم است .....

 

و تا همیشه منتظرم خواهند گذاشت برای یک کلمه،

 

یک حرف  ،

 

و یک احساس ....

 

و این لحظه تا ابدیت جاری خواهد ماند

 

و این انتظار بی انتخاب من زنده مانده است ....

 

و جالب است که بهتر از من ، در من می زید ....

 

و من هنوز به لحظه ی آن فریاد سهمگین و جنون آمیز فکر میکنم

 

و در خیال خام خود در یک ارتفاع خیلی بلند ،‌در جایی که باد مرا تکان میدهد ، فریادی از اعماق وجودم می کشم .... و متولد می شوم !!!!!!!!!!

 

از تصویر رویاهایم خسته شده ام.... و گریزم از نوشتن خستگی است ، از مرگ ، از

جدایی و رفتن ....

 

و در این فکر هستم آیا کسی که این لغات را میخواند ،احساس اکنون مرا به اندازه ی

یک هزارم آن خواهد فهمید ؟؟؟

 

کلمات را ممنوع کرده ام... خودم را فراموش کرده ام .... برای خودم یک پا سانسورچی شده ام...

 

کلمات را ممنوع کرده ام.... کلمات درد ، خستگی ، جدایی ، گریه ، نتوانستن ....

 

شاید خدا را هم سانسور کنم !!!!

 

خدا در همه ی درد های من بوده ، و چه بنده ی خاصی هستم من که راضی ام به دوزخ و آتش او .... گاهی فکر میکنم سوختن هم لذت خودش را دارد ....

 

مهیار میگوید انسان دوباره و چند باره بدنش خلق می شود و میسوزد !!!!

 

این هم روزی عادت میشود ....

 

نه حقیقت ندارد .... ایمان دارم و خدایی را می پرستم که مرا به خاطر زندگی سراسر خطا و خیره سری ام می بخشد !!!! و من هنوز جهنم را باور نکرده ام .... آتش را باور نکرده ام ....

 

شاید ندانم انسان چیست و خلقت برای کیست ، اما خدایی را می پرستم که لاقل از خودم بخشنده تر است . منی که تحمل زجر کسی را ندارم ....

 

و خدا هزاران برابر و بیشتر از من مهربان است !!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

سمانه