باور نمی کنم...
هرگز باور نمی کنم که سال های سال
همچنان زنده ماندنم به طول انجامد...
یک کاری خواهد شد.
زیستن مشکل شده است...
و لحظات چنان به سختی و سنگینی ،
بر من گام می نهند و دیر می گذرند
که احساس می کنم خفه می شوم...
هیچ نمی دانم چرا؟؟؟
اما می دانم..
کس دیگری به درون من پا گذاشته است..
و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.
احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم ،
در خودم بیارامم...
از "بودن" خویش بزرگ تر شده ام
و این جامه بر من تنگی می کند .
این کفش تنگ و بی تابی فرار ... !
عشق آن سفر بزرگ ... !
اوه..چه می کشم !
چه خیال انگیز و جان بخش است..
" این جا نبودن" !!!