خدا...........

 

 

باز سردم است .....

 

و تا همیشه منتظرم خواهند گذاشت برای یک کلمه،

 

یک حرف  ،

 

و یک احساس ....

 

و این لحظه تا ابدیت جاری خواهد ماند

 

و این انتظار بی انتخاب من زنده مانده است ....

 

و جالب است که بهتر از من ، در من می زید ....

 

و من هنوز به لحظه ی آن فریاد سهمگین و جنون آمیز فکر میکنم

 

و در خیال خام خود در یک ارتفاع خیلی بلند ،‌در جایی که باد مرا تکان میدهد ، فریادی از اعماق وجودم می کشم .... و متولد می شوم !!!!!!!!!!

 

از تصویر رویاهایم خسته شده ام.... و گریزم از نوشتن خستگی است ، از مرگ ، از

جدایی و رفتن ....

 

و در این فکر هستم آیا کسی که این لغات را میخواند ،احساس اکنون مرا به اندازه ی

یک هزارم آن خواهد فهمید ؟؟؟

 

کلمات را ممنوع کرده ام... خودم را فراموش کرده ام .... برای خودم یک پا سانسورچی شده ام...

 

کلمات را ممنوع کرده ام.... کلمات درد ، خستگی ، جدایی ، گریه ، نتوانستن ....

 

شاید خدا را هم سانسور کنم !!!!

 

خدا در همه ی درد های من بوده ، و چه بنده ی خاصی هستم من که راضی ام به دوزخ و آتش او .... گاهی فکر میکنم سوختن هم لذت خودش را دارد ....

 

مهیار میگوید انسان دوباره و چند باره بدنش خلق می شود و میسوزد !!!!

 

این هم روزی عادت میشود ....

 

نه حقیقت ندارد .... ایمان دارم و خدایی را می پرستم که مرا به خاطر زندگی سراسر خطا و خیره سری ام می بخشد !!!! و من هنوز جهنم را باور نکرده ام .... آتش را باور نکرده ام ....

 

شاید ندانم انسان چیست و خلقت برای کیست ، اما خدایی را می پرستم که لاقل از خودم بخشنده تر است . منی که تحمل زجر کسی را ندارم ....

 

و خدا هزاران برابر و بیشتر از من مهربان است !!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

سمانه 

 

 

 

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود  


رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
 با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم  


 رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما 


رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی  


من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
 از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم 
 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر 
 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم .... 

 

 


 

می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم ...... 

 

 

 

دانم از درگاه خود می رانیم، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیرهء من، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی

چیستم من؟ زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم، بی آنکه خود خواهم
 

من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آن که «من» باشم  

 

خویش را ‌آینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو

گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده


می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
«آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»


آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راندی
این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی، در راه بنشاندی


مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد  

 

 

........ 


صد بار اگر توبه شکستی باز آ !!!!!!!!!

 

سلام .... 

چرا اینجوری شد ..... چرا همه رفتیم زیر سوال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا آدم توی ناخوداگاه خودش یه مسائلیو میگه که بعدا هر چی انکار کنه بازم .......... 

من ۸ تا شوک گرفتم .... ۳ تاش مونده ... میشه گفت خیلی چیزا یادم نمیاد ... مثلا اینکه چی شد بینمون .... و اینکه من توی شوک حرفایی رو زدم که نباید میزدم ... خوب دست من نبود . من بیهوش بودم ... و بعدش بوووووووووووووم م م م م  ؟! 

امروز صدای قرآن رو شنیدم ...... انگار یه مکاشفه داشتم یا یه چیز شبیه به اون .... دلم لرزید . دلم خواست برم سوره توبه رو بخونم . گریه کردم .......  

 دلم برای خودم تنگ شده.... اینهمه بی توجهی به خودم رو  نمی بخشم .... 

 

 ملینا 

 

 

 

این فوق العاده است !!!!!!!!!!!!

 

شهر من من به تو می اندیشم

      نه به تنهائی خوِیش

  از پس شیشه تو را میبینم

            که گرفتی مرا در بر خویش

         من وضو با نفس خیال تو میگیرم

            و تورا میخوانم

 و به شوق فردا که تورا خواهم دید

             چشم به راه میمانم

 تن من پاره ای از ان تن توست

و قشنگ ترین شب های پر ستاره شب توست

     پشت قاب شیشه ی پنجره ای

  که شبای من و با خود می بره

جایی که گذشته ها مثه تصویر از تو باغش می گذره

                     پشت قاب بی نفس

              مثه اون پرنده که دلش گرفته تو قفس

مثه یک حقیقته رفته به اب منو با خود می بره مثل یه رویا توی خواب

                            شهر من من به تو می اندیشم

                               نه به تنهائی خویش

                    از پس شیشه تو را میبینم

که گرفتی مرا در بر خویش

            من وضو با نفس خیال تو میگیرم

          و تو را میخوانم

و به شوق فردا که تو را خواهم دید

                 چشم به راه میمانم

....

 

 

سلام ....

 

سلام .... من ۲ هفته بیمارستان بستری بودم .همه خوبین؟؟؟ میتونم بگم خیلی خاطرات و گذشته هارو توی این ۱۴ روز فراموش کردم .....بخاطر دیرکرد از همه معذرت میخوام ....

اگه یه سیستم خوب پیدا کنم آپدیت میکنم .....این سیستم که پیزوووریه........