دستهامان نرسیده ست بهم ....

از دل و دیده ، گرامی تر هم

                            آیا هست ؟

- دست ،

      آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

                                        دست  !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

  

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

 

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

                                      دست که هست  !

 

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار  !

 

 

دست در دست کسی ،

                       یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

                        یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

                                    دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

 

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم  !

 

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !


نامه به دخترم!

چقدر بچه بودی که رفتی. کاش همان موقع من و مادرت هم دنبالت می‌آمدیم. دخترکم! دل‌مان برایت تنگ شده. بعضی وقت‌ها که سری بهمان می‌زنی نمی‌دانی چقدر خوشحال می‌شویم. عکس‌هایت را هنوز دارم. داخل آلبوم نوزاد است. دخترکم! بعد تو دیگر نخواستیم بچه‌ای داشته باشیم. هیچ کس نمی‌توانست جای تو را بگیرد. دخترکم هیچ کسی،‌هیچ کسی نمی‌تواند جای تو را بگیرد. تمام لباس‌هایت از روز تولد تا سه سالگی‌ات که رفتی همه را داریم. مادرت به همه گلاب زده. حتی بعضی وقت‌ها می‌شوردشان. اسباب بازی‌هایت هم هستند. آن عروسک بزرگه که بابایی از مسافرت برایت آورد همانجا در اتاقت گوشه دیوار مانده. بعضی وقت‌ها که مادرت خانه نیست می‌روم بغلش می‌کنم. بوی تو را می‌دهد. صدایت را که ضبط کرده بودم دیگرمثل سابق نیست.خش برداشته است. آخر می‌دانی، دوازده سال گذشته است. هرسال برایت جشن تولد می‌گیریم. من و مادرت و جای خالی تو. اما نمی‌دانم چرا همه‌ش گریه می‌کنیم. مادرت خیلی پیر شده. بابایی هم دیگر جوان نیست. یادت هست که تازه زبان باز کرده بودی؟! گفتی "بف" و ما داشتیم از خوشحالی پرواز می‌کردیم. چرا رفتی دخترکم، ‌آخر چرا؟ ‌دلمان برایت تنگ شده نازنینم. چند روز دیگر پانزده سالت می‌شود. خانومی شده‌ای برای خودت. دبیرستان می‌روی. اگر چشمت نزنم اصلا قیافه‌ات به سن‌ات نمی‌خورد. نباید این را بهت بگویم ولی مادرت می‌گفت برایت خواستگار آمده. با مادرت چقدر خوشحال شدیم؛ نه از آمدن خواستگار بلکه از بزرگ شدن تو. آه دخترم بارها زندگی تو را مرور کرده‌ایم. اگر بودی... دخترکم اگر بودی ... آخرین نقاشی که ازت کشیدم چند روز پیش بود. دختری با قد بلند و چشمانی  سیاه . موهای خرمایی‌ات ریخته بود روی شانه‌هایت. لباس سراپا سفیدی پوشیده بودی مثل لباس عرب‌ها و شایدم کردها. لبخند می‌زدی دخترکم. چقدر مهربانانه لبخند می‌زدی. تو زنده نیستی گلم اما از چشمانت زندگی می بارید. داغ نوه‌دار بودن را بر دلمان گذاشتی. آه دخترکم چقدر قشنگ می‌خندیدی وقتی که بچه بودی. با خنده‌هایت باران خوشبختی بر من و مادرت می‌بارید. وقتی چهار دست و پا راه می‌رفتی ما هم همراهت چهار دست و پا می‌آمدیم. یادت هست دخترکم، یادت هست مثل احمق‌ها به ما نگاه می‌کردی. عقل از سرمان پردانده بودی. دخترکم چطور دلت آمد ترکمان کنی؟ ‌نمی‌دانستی ما چقدر غصه می‌خوردیم. چند روز دیگر سال روز تولدت است. از شانس بدت دوستی نداشتی تا دعوتش کنیم. باز تنها منم و مادرت و باز گریه‌هایی که امان نمی‌دهد. دوازده سال می‌گذرد و تو هر سال بزرگ‌تر می‌شوی و من هر سال تصویرت را بر بوم می‌کشم. تو رفتی، اما خاطراتت همیشه هست. تو رفتی، اما نقش خیالت زنده است،‌او نفس می‌کشد. بابایی دلم برایت تنگ شده. زودتر بیا پیشمان. آخرین بار که آمدی دو ماه پیش بود. آنهم رفتی به خواب مادرت. خیلی وقت است ندیده‌امت. بابایی را اذیت نکن. ملوسکم منتظرم بیا. آه دخترکم! هیچ کسی جای تو را نمی‌گیرد. تو اولین بودی و آخرین. تو همه چیز بودی همه چیز.

هیچی .......

سلام....

نمیدونم این سایت دیگه چرا فیلتر شده بود ؟؟؟ آدم نمیدونه بخنده ..... گریه کنه ..... افسوس بخوره ..... الان توی سایت دانشگاه هستم . نمی دونم چرا وقتی در حال تایپ فارسی هستم این پشتی از شدت فضولی  کله ی گنده شو میاره تو مانیتوره من ..... لطفا تا میتونین شعرو متن برام بذارین .... ممنون.......

و این منم ...........




و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی.......
من سردم است......
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
............
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد...

اعتراض !!!!!!

به گمانم باید رفت،
که من در درازنای شب های بی انتهای یلدا خواهم مرد.
به گمانم خسته ام،
به گمانم باید رفت،
طعم رفتن گرفته میهن دوستی ترک خورده،
هر چه انتظار،
هر چه بی قراری،
هر چه تنهایی،
هر چه سودایی؛
کشیدم، بودم، ماندم، داشتم.
به گمان باید رفت، به گمانم باید سوخت، باید ساخت، باید سرود
به گمانم فردا از این تنهایی کتاب های پر خواننده و شعرهای بی بدیل و سوابق پر افتخار ادبی پدید خواهد آمد، اما طعم دریاچه ی خوش بختی, که شور می شود را چه کنم؟
جوانه ی سبزی در این دیار دیده از خاک تاریک به آسمان آبی پر نمی دهد.
واژهای شبح وار از اتاق خالی عبور می کنند و تن به آسایش شب نمی سپارند.
در آغوش یک گناه یخ می بندد سمفونی زیستن
مرده گان از آسمان فرو می ریزند
من خیال بافانه هنوز احساس می کنم
صبح و دریا و زندگی
شبیه چشمان تواند
ولی می دانم که بیهوده وا داده ام ........

وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را
با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی

چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی

تو را به جای
همه‌ی زنانی که نمی‌شناختم
دوست می‌دارم

تو را به جای
همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام
دوست می‌دارم

برای خاطر
عطر گستره‌ی بی‌کران
و برای خاطر
عطر نان گرم

برای خاطر
برفی که آب می‌شود
برای نخستین گل

برای خاطر
جان‌داران پاکی که
آدمی نمی‌رماندشان

تو را برای دوست‌داشتن
دوست می‌دارم

تو را به جای
همه‌ی زنانی که دوست نمی‌دارم
دوست می‌دارم

جز تو
که مرا منعکس تواند کرد؟
من خود
خویشتن را بس اندک می‌بینیم

بی تو
جز گستره‌ای بی‌کرانه نمی‌بینیم
میان گذشته و امروز
از جدار آیینه‌ی خویش
گذشتن نتوانستم

می‌بایست تا زندگی را
لغت به لغت فراگیرم
راست از آن گونه که
لغت به لغت از یادش می‌برند

تو را دوست می‌دارم
برای خاطر فرزانه‌گی‌اَت
که از آن من نیست

تو را به خاطر سلامت
به رغم همه‌ی آن چیزها
که جز وهمی نیست
دوست دارم

برای خاطر این قلب جاودانی
که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی
به حال آن به جز دلیلی نیست

تو همان آفتاب بزرگی
که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

پل الوار

کوچ به اینجا .......

نمی دونم چرا آدمها وقتی خسته میشن می خوان از همه چیز و همه کس فرار کنن .... منم همین طوری شدم .... اومدم اینجا ، تا پناهنده ی یه دنیای مجازی بشم که نه شرم و سر خوردگی باشه نه کنایه .... من خسته ام ..........