مباد آن لحظه ی بی جان .... که من دیوانه ای مستم .....

 

..... بیهوده است ... خودم را فریب می دهم تا غرق آرزوهایم .... گمگشته ام را باز یابم .... در آغوشش بگیرم تا ابد .... دلم عکسی نمی خواهد ؟؟؟؟ شبی شاید در اوج مستی و داغی .... همان دستان زیبایت صدا کردم .... و حاشا من نمی ترسم ..... ببوسم تا ابد دستان گرمت را.... خدا را گریه خواهم کرد .... سکوتم تا ابد جاریست .... و چشمانت مرا از من رباییدست ..... شب آرام و سردت را .... درودی بی گمان دارم .... و ترسیدم !!!!!!!!!   مبادا گرمی دستان پر مهرت .... 

 

 

این سحر مردادیست ؟؟؟؟؟

 

  .... ولی آن پایین ها سخن از درد کمی آسان است ....صبح به شب چسبیده .... دل پر از زخم و پر از .... اندکی صبر سحر نزدیک است .... سحری صبح شد و لب من بر لب یارم نرسید ..... این چنین صبح شدن هم دردیست ....

 

 

ملینا .... 

 

 

پوچ ........ خالی ...........

 

..... 

فعلا سکووووووووووووت !!!!!!!!!!!!!  

منتظرم ............ 

 

 

شهوت رفتنم بیداد می کند !!!!!!!!!!!

 
.... مرداب ما را می بلعد ... ما نظاره می کنیم .... شهوت مانده در وجودمان از غرق شدن می ترسد و تا آخرین نگاه چشمانش خیره به آسمان است .... دستهایمان خسته و رهایی آرزو .... دستهایم محکم تو را گرفته است .... قطع می شود اما رها نمی کند ....تا عمیق ترین نایم فریاد می کشم .... بخدا که خدا هست .... نفس و جان و توان ارزان است .... گه گداری نفسی تازه کنیم ....
   
 
ملینا 
 
 

نه نه نه ....

 

... شاید بهتر است سانسورگر شوم و احساس و کلامی که در لحظه ام جاری می شوند و من فقط نگارنده ی آن هستم تو را به اشتباه نندازند . من طغیان کردم . اعتراض را برگزیدم چون به عالم و آدم اعتراض داشتم . داشتم می مردم . می توانی درک کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   لحظه ای که انسان نبودن را به بودن ترجیح میدهد ؟؟؟؟؟ خراشهایی که می سوزد یا نفسی که بند می آید. درد معده هم اضاف می شود .

به خدا که من معترضم . و اگر جلویم را نگیرند تا صبح می نویسم و فریاد میزنم . آنقدر که گوشها دیگر حساسیتی به صدایم نداشته باشند .

من هنوز هم نمی دانم چه شده است .... می دانی عزیز ؟؟؟؟  ما گم شده ایم .... در لایه های آفرینش ذوب شده ایم . جذب شده ایم و مرتب داریم  دور خود می چرخیم .

دلم گرفته است ... نه انگار زار می زند ... شاید اگر این مشت قرصهایی که هر شب میخورم نبود نای حرف زدن هم نداشتم .

می دانم درد است .... بخدا می دانم به در و دیوار زدن برای رهایی از این برزخ آفرینش چیست ....

پک هایت ناگوار شده اند . سیگارت را تمام نکرده بعدی را آتش میزنی . فقط خواستم آرام شوی برادر .... شاید نباید اینگونه می گفتم نبردی نیست .... که هست اما نه آنطور که به جانش بیفتی و با شمشیر تکه تکه اش کنی ... که اگر این بود دیگر چه باک عزیز ؟؟؟

اما این جنگ سرد است ... حریف ما کاش در یک جسم مادی متبلور می شد و ما روزی هزار بار با همین آلات رایج له و لورده اش می کردیم ... و یک عمر راحت شویم .... اما افسوس که هر لحظه و هر ثانیه متولد می شود و جان میگیرد ... از ما تغذیه می کند و ما را نابود ....

سپیدی دغدغه می خواهد برادر .... نگهداشتنش دشوار !!!!!!!!

از حرفهای قبل قصدم فقط آرام کردن بود .... شاید بگویی چه کسی هم از آرامش حرف میزند !!!!من خودم آشفته و پریشانم . اینکه گفتم بهترم ، یک مشکل بود چون از شر یه بار 200 کیلوگرمی که هر روز روی شانه هایم حمل میکردم ، خلاص شدم .

هنوز وابسته این لحظات هستم ، وابسته فریاد زدنی که در این شهر دیگر آرزو شده است ....

تو می رسی برادر .... شک ندارم ... یادت باشد سپیدها باید آرام باشند ـ قهر نکنند و بدانند همه انسانها مثل هم فکر نمی کنند و هر که مثل ما فکر نکرد سیاه نیست ، سپید من !!!

سیگار گاهی تسلی بخش است ، اگر اسیرمان نکند .... موزیک و رانندگی  را هم که به آن اضافه کنی می شود رهایی !!!!!!!! حالا یک باران کم است که خدا می رساند عزیز .....   

 

ملینا  

 

 

 

.... 

از نبرد گفتی .... بخدا که جنگی نیست ..... وقتی روح خدا را در خود باور کردی و نفس کشیدنش را در سلول به سلول بدنت حس کردی . او دیگر مرده است . همین دشمنی که می گویی هست و من باورش ندارم .... حتی اگر بخواهی قدمت به سمتش نمی رود .... نوشته هایت بوی الهه تو را می دهند .... الهه را تو جان می بخشی و من ... تو آن را خلق می کنی ... اگر دشمنی هست ما آن را خلق کرده ایم .... نمی تواند اینقدر قوی باشد .... زمانی که باور کنیم نیست او رفته است .... بیشتر نگران آشفتگی ها هستم .... میترسم زمان را از کف بدهیم .... فصل سرد نزدیک است برادر ....خیلی نزدیک .... صدای آمدنش بلند شده است !!!!!!!!!! 

 

 

 

.... واژه ها را از من بگیر .... اینجا عطر باران می آید ..... چشمهایم سرخ و آتشم شعله ور .... خاکسترم زیر باران بوی تعفن گرفته است .... جانوری را می مانم که کورمال کورمال می دود و ناله می کند .... بی آنکه به آسمان نگاه کند .... محکومم به تنفس و متاسف از اینکه .... دیدگانم هنوز می بینند ....
 

 

ملینا 

 

....  

سپید ترین جوابی بود که دادی عزیز .... احسنت را در ذهنها متصور می شود . قهر نباش .... قهر در روح ما دمیده نشده است ..... هر چه هست طغیان وجود خودمان ست .... فرصت می خواهم .... برای اینکه نفسی را که بند آمده و فریادی که در گلویم خفه شده را تکرار کنم ..... روزی که گفتی خون می چکد از این رنگ ... قلبم پاره پاره بود .... درد بود .... ناله بود .... اما الان خوبم کلاغ سپید من .... دنبال حقیقتی نه  ؟؟؟؟  لازم نیست در خیابانها پرسه بزنی ... گاه آیینه ای شکسته می تواند به تو نشانش دهد .... بخدا که فصل سرد نزدیک است ... الان که می نویسم لرزش دستانم را روی کی برد حس میکنم .... می دانم می نویسی .... و من منتظر می مانم .... نوشتن یعنی بودن .... و فریاد این وجود داشتن که شنیدنش گوش خیلی ها را کر میکند .... 

 

ملینا 

 

 

 

....... 

سراسرم نغمه تلخ و دغدغه است ؛ 

فریاد نبودنم بلند .... 

و در این نشانه ها بوسه های شهوت را دوست می دارم .... 

و دیگر نگران جنسیت از قبل اعدام شده ام نیستم .... 

چه شوقیست در من ؛  

خانه جدیدم سراسر آرامش ؛ 

دغدغه ام نبودن .... 

و تنفسی که آرزوی مرگش در من بیداد می کند ....... 

 

ملینا  

 

 

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد  

جستن ... یافتن ....
و آنگاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش با روئی پی افکندن …
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم. 

 

شاملو ........ 

 

...........

  

دلم خیلی برای اینجا تنگ شده است .... احوالات پریشان خانه ام را نابود می کرد ... بی خبر رفتم ولی بازگشتم .... الان دانشگاه هستم ... افکارم متمرکز نیست . اینجا شلوغه . ولی تا فردا شب حتما آپ می کنم .... راستی دلی جان ایمیلم را میگذارم تا حرفهای خصوصیت را بفرستی ... منتظرم .... 

 

 email : imalone_84@yahoo.com

 

 

۱۶ آبان : رهایی !!!!!!!!!!

 

بالاخره تمام شد .... نمی دانم حالم خوب است یا بد ؟؟؟؟ نمیدانم باید چه بگویم ... دیگران می گویند هنوز داغم ... ولی خوبم ..... نمیدانی چقدر در رویاهایم این روز را با آه و گریه انتظار می کشیدم .... حالم خوب است ... بهتر هم می شود ... نه ... خدا را دیدم ... لمسش کردم .... در آغوش کشیدمش و هزار بار بوسیدمش .... انگار مثل مخدری در من جاری شد .... سرتاسرم از او پر شد ... گفتم که پاییز امثال با همه سالها فرق دارد .... 16 آبان برای همیشه ثبت خواهد شد ................... 

  

ساعت 5 صبح 16آبان : رهایی !!!!!!!!!!! 

 

 

 

.......

 

نمیدانم در این همهمه و شلوغی که ذهن آشفته ی من در آن می زید ، جایی برای تو هست یا نه ؟؟؟ نمی دانم این همه راندنت از من دلیلش چیست ؟؟؟ شاید من محکومم به حیات و نمی توانم در این مسیر کنارت باشم . راستش وبلاگهای دوستان را که میخوانم می بینم که تنها نیستم . همه در حال گریزیم و گریز من از توست . نمیدانم شاید مثل روزهایی که میدانستم بودنم با تو پایانش نبودن است و ماندم .... و شاید نه !!! نمیدانم ... بازهم نمیدانم .باز هم نمیدانم چرا همه از من دلیل میخواهند ، بخاطر رفتن ، بخاطر قدم زدن ، بخاطر فکر کردن ، بخاطر زل زدن به آسمان ، بخاطر نوشتن ... و من انگار از این همه چشمان پرسشگر می گریزم . نه نمیدانم .... گیسو راست می گفت .... دارم بهانه میگیرم .نمی دانم .

دیگر نگران کلاغهای سپید در بند مانده نیستم . میخواهم این وجود پر درد و تفکر خویش را سبک کنم . انگار اگر تنها باشم مجبور نیستم توضیح دهم . شبهایی که بیدار می مانم یا گریه میکنم یا روزهایی که ساعتها قدم می زنم و دلیلش دیوانگی نیست . اگر بمانی شاید من نمانم و شاید ماندنت جز دردسر و تکلف برای من نباشد . تو هرگز مرا نخواهی فهمید . شاید اینها که ایجا هستند مرا بهتر از تو بشناسند . و این است که نزدیک شدن این کلاغهای سپید را میسر می سازد .

من با تو محکوم خواهم بود به زندگی در دنیایی که متعلق به من نیست . شاید عمر من در این دنیای مجازی یکساله برایم از لذت بخش تر از هزاران سال زندگی در دنیای تو باشد . من متعلق به اینجا هستم . متعلق به فضایی که بالهایم باز می شوند و رهایی و آزادی را با همه وجود نفس میکشم . نمی توانم از خود دفاع کنم . نمی توانم دلیلی بیاورم که به مذاق این جمع آدمکهای اطرافم خوش بیاید . فقط می دانم که نمی توانم . از من بگذر . چنان که روزی من با تو از همه خواسته هایم گذشتم . چقدر از تو دورم ... حرفهایت را نمی فهمم . همانگونه که تو حرفهایم را نمی فهمی .من و تو حضورمان در کنار یکدیگر مانند دو جسم خاکی ، بی هیچ لحظه و احساس مشترک ادامه خواهد یافت ، اگر تو کمکم نکنی ونگذاری .... من حتی یک کلمه از این نوشته را که حرف به حرف آن از قلبم جاری شده را سانسور نمی کنم . 

 

 

تقدیم به تو ....