....
ساعتهاست اینجا نشسته ام ... پاهایم نای رفتن ندارد .... مثل پریروز که در مترو از پنجره ایستگاه مردم را تماشا میکردم و میگریستم .... نذرت ادا سپید ترین ... من نفرین شده ام .... طلسمی مرا به خود پیچیده که نای نفسم نیست ... مرگ هم عجب مرهمیست برای این همه نوسانات من ..... قصدم رفتن است .... حس میکنم این وبلاگ سوهان روح همه شده است .... دوست قدیمی ام را می طلبم .... کمک می خواهم ..... دلیجانی نیست اما سالهاست آنجاست .... می ترسم ....
هیچ !!!!!!!!!!!!
ملینا ....
می دانی رفیقم
مرگ هم
انتهایی نیست پایانی نیست،
فقط شاید روحمان کمی کش می آید!
و یا شاید جسممان کمی تحلیل می رود
شاید یک تمنایی است که روح بهانه گیرمان از همان ابتدای زیستن، زمزمه اش می کند مدام
و شوق اش را می اندازد در دل ِ جسممان!
همین
من فکر نمی کنم رستگاری ای گشایشی در کار باشد
یک ابتلاست
یک تجربه
و یا شاید استجابت غمناکی ست
سلام
میگن هیچ وقت به هیچ کس تکیه نکن چون یه روز بالاخره خراب می شه و تنها می شی دوستش داشته باش ولی تکیه نکن یه جاهایی دست رو شونش بزار و خستگی در کن ولی تکیه نکن چون یه روز ممکنه زیر آوارش لهت کنه
موفق باشی دوست
شاید شاید ...
من الان خسته ام بد جوری خسته ام یه 5 روزی وقت می خوام که ریکاوری شم ، 24 ساعته اومدم و باس برگردم پادگان ، میام و باهات کلی حرف می زنم
بای بای
مرگ ؟
این روزها همه از این واژه حرف می زنیم و نمی دانم و نمی فهمم چرا اینگونه شد . . اینگونه که زندگی می کنیم برای مردن
نمی توانم حرفی بزنم برای از بین بردن این حس ات زیرا مدتهاست خودم نیز گرفتار آن هستم
تنها می توانم بگویم .. برو کنار پنجره و تا می شود بازش کن چشمانت را ببند و فکر کن چقدر همه چیز خوب ست ...
انسانم آرزو است...
همان چیزی که میدانم تو هستی... آشفتگی بلای روح سپید هاست....
سوهان روح نیست عزیز... درمان درد است... قدری بخند... قدری ببین... شاید نای رفتن نباشد... اما توان پرواز چرا... این است اصل حقیقت...
توان پرواز همیشه هست... امیدوارم فراموش نکرده باشی...
به امید لبخندت!!! دوست عزیزم!!!