.........

 

.... 

می‌خواستند مرا مرده ببینند، پس گفتند او مال ماست، از ماست.
بیست سال صدای قدم‌هاشان را بر دیوارهای شب می‌شنیدم.
دری را نمی‌گشودند، هنوز هم این‌جا هستند. از آن‌ها، سه تن را می‌بینم:
یک شاعر، یک قاتل و یک کتاب‌خوان.
شراب می‌نوشید؟ من پرسیدم.
آری، آن‌ها چنین گفتند.
کی می‌خواهید به من شلیک کنید؟ پرسش از من بود.
سخت نگیر، پاسخ از آن‌ها.
جام‌هاشان را به خط کردند و برای مردم آواز سر دادند.
پرسیدم: مرا کی به قتل خواهید آورد؟
چنین شده‌است، آن‌ها گفتند... چرا پیشاپیش روی به جانت آوردی؟تا بتواند دور چهره‌ی خاک بگردد، من گفتم.
زمین شرورانه تاریک است، پس چرا شعرهای تو روشن است؟چراکه دلم از سی دریا بارور است، من گفتم.
پرسیدند: شراب فرانسوی را برای چه دوست داری؟چون باید زیباترین زنان را دوست بدارم، پاسخ من چنین بود.
مرگت را چگونه می‌خواستی؟ آن‌ها پرسیدند.
آبی، مثل ستاره‌هایی که بر پنجره‌ای می‌بارند، باز هم شراب می‌نوشید؟
آری، می‌نوشیم. آن‌ها گفتند.
حواستان به وقتتان باشد. از شما می‌خواهم مرا آهسته آهسته بکشید
تا بتوانم آخرین شعرم را برای یارم بنویسم.
خندیدند،
و از من تنها کلماتی را بردند که به یارم تقدیم شده بود ....  

  

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد