ماندن ...

 

 

 

 

 

 

 نمی توانستم،دیگر نمی توانستم

 

 صدای پایم از انکار راه بر می خاست

 

 و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

 

 و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

 

 که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت:

 

« نگاه کن

 

تو هیچ گاه پیش نرفتی

 

   تو فرو رفتی..........»

 

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
پویا چهارشنبه 15 اسفند 1386 ساعت 12:51 http://eteraz.blogsky.com

سلام حالت خوبه؟
ببخشید بابت این همه دیر جواب دادنم..
بلاگ جدید گذاشتم..یه کم مشکلfont دارم برای خوندن بلاگات..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد