می سوزم از این دو رویی و نیرنگ
یکرنگی کودکانه می خواهم
ای مرگ از آن لبان خاموشت
یک بوسه جاودانه می خواهم ...... 

 

 

 

دانم از درگاه خود می رانیم، اما
تا من اینجا بنده، تو آنجا، خدا باشی
سرگذشت تیرهء من، سرگذشتی نیست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشی

چیستم من؟ زاده یک شام لذتباز
ناشناسی پیش میراند در این راهم
روزگاری پیکری بر پیکری پیچید
من به دنیا آمدم، بی آنکه خود خواهم
 

من به دنیا آمدم تا در جهان تو
حاصل پیوند سوزان دو تن باشم
پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم ؟
من به دنیا آمدم بی آن که «من» باشم  

 

خویش را ‌آینه ای دیدم تهی از خویش
هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو
گاه نقش قدرتت، گه نقش بیدادت
گاه نقش دیدگان خودپرست تو

گوسپندی در میان گله سرگردان
آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده !
آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی
می زده در گوشه ای آرام آسوده


می کشیدی خلق را در راه و می خواندی
«آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد
هر که شیطان را به جایم برگزیند، او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد .»


آفریدی خود تو این شیطان ملعون را
عاصیش کردی او را سوی ما راندی
این تو بودی، این تو بودی کز یکی شعله
دیوی اینسان ساختی، در راه بنشاندی


مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد
با سرانگشتان شومش آتش افروزد
لذتی وحشی شود در بستری خاموش
بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد  

 

 

........ 


صد بار اگر توبه شکستی باز آ !!!!!!!!!

 

سلام .... 

چرا اینجوری شد ..... چرا همه رفتیم زیر سوال ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

چرا آدم توی ناخوداگاه خودش یه مسائلیو میگه که بعدا هر چی انکار کنه بازم .......... 

من ۸ تا شوک گرفتم .... ۳ تاش مونده ... میشه گفت خیلی چیزا یادم نمیاد ... مثلا اینکه چی شد بینمون .... و اینکه من توی شوک حرفایی رو زدم که نباید میزدم ... خوب دست من نبود . من بیهوش بودم ... و بعدش بوووووووووووووم م م م م  ؟! 

امروز صدای قرآن رو شنیدم ...... انگار یه مکاشفه داشتم یا یه چیز شبیه به اون .... دلم لرزید . دلم خواست برم سوره توبه رو بخونم . گریه کردم .......  

 دلم برای خودم تنگ شده.... اینهمه بی توجهی به خودم رو  نمی بخشم .... 

 

 ملینا 

 

 

 

این فوق العاده است !!!!!!!!!!!!

 

شهر من من به تو می اندیشم

      نه به تنهائی خوِیش

  از پس شیشه تو را میبینم

            که گرفتی مرا در بر خویش

         من وضو با نفس خیال تو میگیرم

            و تورا میخوانم

 و به شوق فردا که تورا خواهم دید

             چشم به راه میمانم

 تن من پاره ای از ان تن توست

و قشنگ ترین شب های پر ستاره شب توست

     پشت قاب شیشه ی پنجره ای

  که شبای من و با خود می بره

جایی که گذشته ها مثه تصویر از تو باغش می گذره

                     پشت قاب بی نفس

              مثه اون پرنده که دلش گرفته تو قفس

مثه یک حقیقته رفته به اب منو با خود می بره مثل یه رویا توی خواب

                            شهر من من به تو می اندیشم

                               نه به تنهائی خویش

                    از پس شیشه تو را میبینم

که گرفتی مرا در بر خویش

            من وضو با نفس خیال تو میگیرم

          و تو را میخوانم

و به شوق فردا که تو را خواهم دید

                 چشم به راه میمانم

....

 

 

سلام ....

 

سلام .... من ۲ هفته بیمارستان بستری بودم .همه خوبین؟؟؟ میتونم بگم خیلی خاطرات و گذشته هارو توی این ۱۴ روز فراموش کردم .....بخاطر دیرکرد از همه معذرت میخوام ....

اگه یه سیستم خوب پیدا کنم آپدیت میکنم .....این سیستم که پیزوووریه........ 

 

 

کامنت !

 

سلام ... رفتم تو وبلاگ بیشه زار . هر وقت نظر میدم درج نمیشه . میگه امکان درج این مطلب وجود ندارد . عجب شعری بود .... حال اومدم !!! نمیدونم مال خودته یا نه ... من حس میکنم نوشته ها از خستگی اند و هر شعر انفجار یک بغض است .... من گاه از شدت سکوت به نفس نفس می افتم و چه فرق میکند که من نگویم یا دیگران ناشنوا باشند ؟؟؟؟؟ در این دنیا فقط خدا هست . خدایی به بزرگی بزرگترین حسی که داشتم . و از همه اعمال نیک و بد خود شرمسارم . خدا هست و این واقعا خجالت آور است !!!

قبول دارم .... این شهر پر از تکه های مرگ است ... پر از درد .... پر از آههای فروخورده است .... ولی این لحظه و این ثانیه در حال گذر است .... 

 

ملینا 

 

حسادت (خیلی زیباست بخونین ....)

 

هیچ وقت نتوانستم کوچکترین انتقادی را نسبت به تو تحمل کنم. من، کوچکترین حرف زننده ای در باره ی تو، کم ترین بی محلی در حق تو را جذب می کنم، فراموش نمی کنم، حفظ می کنم، هیچ وقت از آن استفاده نمی کنم، ولی می ماند، مانند ورطه ای میان من و کسانی که یک روز، حتی فقط یک بار، در باره ی تو شک کرده باشند. ا

ین شیوه ی عشق ورزیدن من است، تنها شیوه ی عشق ورزیدنی که بلد هستم. این به آن معنا نیست که تو بی نقصی، همچنین به معنای آن نیست که تو یک قدیسه ای، حتی وقتی به حرف قدیسه ها گوش می دهیم - حرفی که به روشنی می زنند - آری، حتی قدیسه ها هم خودشان را به حق آخرین آخرین ها می دانند. دلیل آن یک قانون ابتدایی روحانی است: آدمی هرچه بیشتر به روشنایی نزدیک شود، تاریکی درون خود را بیشتر می بیند.

قدیسه ای وجود ندارد، این را حتی قدیسه ها هم می گویند. همه جا تاریک است و گاهی یک پری در تاریکی سرچشمه ای ایجاد می کند، نیمی نور، نیمی پری: از تو جز خوبی هیچ چیز سرچشمه نگرفته است.

دقیق تر و شگفت انگیز تر اینکه: حتی اگر تو به من بدی می کردی این بدی در دم به خوبی بدل می گشت. چرا اعتراف نکنم، تو باعث شدی که من سرسام عظیم حسادت را تجربه کنم، هیچ چیز دیگری جز حسادت به عشق شباهت ندارد و در عین حال هیچ چیز دیگری با آن در تضاد نیست. آدم حسود فکر می کند که با اشک ها و فریاد هایش عمق عشقش را ابراز می کند. او تنها خود خواهی دیرینه ای را که در هرکس وجود دارد ابراز می کند.

در حسادت سه فرد وجود ندارد، حتی دو نفر هم وجود ندارد، ناگهان تنها یک فرد در معرض همهمه جنون اش قرار می گیرد: من تو را دوست دارم، پس تو به من مدیون هستی. من تو را دوست دارم، پس من به تو وابسته هستم، پس تو از طریق این وابستگی به من متصل هستی.تو وابسته وابستگی من هستی و باید در همه زمینه ها مرا ارضا کنی و چون در همه زمینه ها مرا ارضا نمی کنی پس در هیچ زمینه ای مرا ارضا نمی کنی و من به خاطر همه چیز و هیچ چیز از تو دلگیر هستم. چراکه من به تو وابسته هستم و می خواهم که دیگر وابسته نباشم، می خواهم که تو به این وابستگی متقابلا پاسخ دهی و ... .

 سخنرانی حسادت بی پایان است، خودش خودش را تغذیه می کندو به دنبال هیچ پاسخی نیست. وانگهی هیچ پاسخی را هم تحمل نمی کند - فرفره، مارپیچ، جهنم من پانزده روز این حس راتجربه کردم، ولی یک ساعت برای تجربه کامل آن کافی بود. روز پانزدهم جهنم به کلی پایان یافت.

در این پانزده روز من در ابدیت بیهوده ی گلایه در جا می زدم: من حس می کردم که تو با تمام دنیا ازدواج می کنی - جز با من. کودک درون من پا بر زمین می کوبید و دردش را با ارزش جلوه می داد. بعد متوجه شدم که تو به این چیز ها گوش نمی دادی و متوجه شدم که حق داشتی. کاملا حق داشتی که هیچ گوش ندهی: سخنرانی گلایه ناشنیدنی است، در آن اثری از عشق نیست. گلایه سر و صدایی بیش نیست، تکراری است خشم آلود: من، من، من و باز هم من.

بعد از پانزده روز، پرده ای در یک لحظه گسست. می توانم بگویم که تقریبا یک شهود بود، آری حقیقتا یک شهود بود. ناگهان دیگر برایم اهمیتی نداشت که تو با تمام دنیا ازدواج کنی. آن روز من چیزی از دست دادم و چیز دیگری به دست آوردم. می دانم چه چیز از دست داده ام، نمی دانم آن چه را به دست آورده ام چگونه بنامم، فقط می دانم که چیزی است ابدی کودک خشمگین بعد از پانزده روز مرد، پانزده روز مدت کوتاهی است، این را خوب می دانم: در مورد بقیه آدم ها حسادت در تمام طول زندگیشان به گونه ای خستگی ناپذیر حکومت می کند - خنده تو در برابر شکایت من به رفع آن سرعت بخشید. این نبوغ خنده تو بود که به طور مستقیم در قلب کودک فرمانروا فرو رفت. آزادی خالص تو بود که ناگهان تمام راه ها را بر من گشود

کودکی، پس از مرگ فرمانروا، و فقط پس از مرگ او می توانست باز گردد - کودکی به مانند عشقی خانه به دوش، خندان و بی قید در برابرعنوان ها و تعلق ها

کریستین بویین  

                                             

حیاط خانه ی ما تنهاست
حیاط خانه ی ما تنهاست


من از زمانی که قلبم خود را گم کرده است میترسم
من از تصویر بیهودگی این همه دست
و از تجسم بیگانگی این همه صورت میترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم


و فکر میکنم...
و فکر میکنم...
و فکر میکنم...

و ذهن باغچه دارد آرام آرام

از خاطرات سبز تهی میشود......

فال !!!!!!!!!!!

دیروز عصر از یه دستفروش فال خریدم .... یه پسر ناز کوچولو ....نمیدونم چرا اینقدر با این فال حافظ حال کردم ....

زلف بر باد مده تا ندهی بربادم ...... ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم ....... طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه ....... شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

می مخور با دگران تا بخورم خون جگر ....... سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی مارا ..... یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

رحم کن بر من مسکین و بفریادم رس ..... تا به خاک در آصف نرسد فریادم

....

ملینا

علت : زندگی !!!

 

ای بابا ... از بس سق بعضی () از این همسایه های وبلاگی سیاه بود نرفتیم ... کنسل آقا جون !!!!! خیالت راهت !!!!

راست میگی . همه این روزا یه جورایی خراب خروبن .دلیلشم اینه که ما تو زمونه ای هستیم که از همه لحاظ تحت فشاریم .... اگه درس نخونده ایم و زدیم تو کار یا بز آوردیم و بازار کساده یا درس خوندیم که بدتر .... واسه کار یا چشمامون به این آگهی های همشهری خیره مونده یا آواره ی این شرکت و فلان کارخونه ایم که کار گیر بیاریم ... دست آخر همه دست از پا درازتریم ... اگه پسر باشی تا ابد باید اجاره بدی و بدویی ... اگرم دختری و موفق شدی شوهر کنی باید پا به پاش جون بکنی ....

ببخشید خلاصه اینجوری صاف و پوس کنده گفتیم ...

 

ملینا ...

 

 

 

سلام آره اینطور خلاصه .....

الان اومدم خیلی ناراحت بودم . پیامهارو خوندم خوشحال شدم . این روزها حوصله کسی رو ندارم ولی برای این دنیای مجازی حوصله دارم . چه خبرا . من سیستم ندارم فعلا دارم میرم سفر بعد میام . ولی آپ دیت میکنم .

بای بای .... راستی .... بر میگردم ... حتما !!!!! 

 

 

 

سلام ...

من خیلی بهترم . زندگی داره میگذره و سخت هم میگذره .... تازه واسه من که همه میگن بی عار و بیخیالم .... دیشب موبایلم رفت زیره ماشین و خورد و خاکشیر شد ..... ناراحت نیستم ولی موبایل ندارم . گوشی اضاف داشتین خبر بدین !!!!

 

یه بدبخت

 

 

پردیم که پریدیم !!!

 

دل نیست کبوتر که چو برخاست بشیند از گوشه ی بامی که پریدیم پریدیم....

 

 

آزادی !!!!!!!!!!

 

سلام . انگار دنیا دور سرم می چرخه .... انگار همه جا تاریک و مه گرفتست و انگار باز تنهام ..... دارم همه چیزو تجربه میکنم . دارم با همه وجودم نفس میکشم . نمیدونم این حس مرگه یا زندگی ! نمیدونم هفته پیش چرا یه دفعه به سرم زد اونهمه قرصو بخورم . اینجا ایران است ! جایی که داغ آزادی برای همیشه بر دلها خواهد ماند . جایی که اگر خواستی ۱ ساعت روی صندلی پارکی بنشینی و بی حرکت فکر کنی ، باید کنایه های مشتی آدم احمق که تو رو به بی بند و باری متهم میکنند و روی شونه هات تحمل کنی . اینجا اگه دختر باشی تا ابد مسیر زندگیت متفاوت از آرزوهاته . اینجا نفس کشیدن سخته . نگاه کردن سخته . بودن سخته ....

مگه ما چی خواستیم ؟؟؟؟ خواستیم بخندیم ، خوش باشیم ، بگردیم ، ولگردی کنیم ، آخه ما جوونیم !!!!!!!!!!!

خواستیم تا آخر شب با دوستهامون بشینیم توی محل ... سر کوچه ها چرت و پرت بگیم ......بدون استرس افکار آلوده این شهر مریض !!!!!!!!!!!!

شاید اصلا تو ذهنم نباشه که تا الان چی نوشتم ولی هر چی نوشتم حرف دلم بوده ....

خدا انسان را آزاد آفریده و من هستم که پاسخگو هستم ! و میخواهم سالهای سال به این سنتهای بیهوده بی بند و بار باشم . و چه شرافتی بالاتر از این که من زندگیم را به آرزوهایم پیوند میزنم  و هر لحظه را آنطور که دلم میخواهد نفس میکشم .....

میخواهم همه آرزوهایم به واقعیت بپیوندد ..... میخواهم خودم را زندگی کنم .... تو را فراموش کردم .... همه را فراموش کردم و دیگر برای همه چیز دیر شده است ....

مگذارید برای لذت بردن از زندگی دیر شود !!!

 

 

 

سلام رفتم که تو وبلاگاتون نظر بدم باز نمی شد . مرسی بخاطر تبریک روز زن ......

ایشالله تا ۱۰ روز دیگه میام . شایدم زودتر .....

دوستتون دارم ....

بای بای ...

اگه بذارین آدم ۲ روز راحت باشه ها .... :)

 

میخواستم ننویسم اما از اونجا که شما متن طنز آمیز این نوشته رو جدی گرفتین مجبور شدم بیام و بگم که اینقدر حساس نباشین .... یه عمره شماها میگین ... حالا چند خطی ام ما گفتیم .... لطفا به تیریپ قباتون بر نخوره ....

راجع به اون فرمول رفتم تو سایتت پیداش نکردم .... تا جایی که یادمه این بود ....

v2 - v1 = -2gh

اگه این بود که من اینو یادمه خب این توان داشت مهندس ... . فرمول مستقل از زمان در حرکت شتابدار ثابت بود . حالا از جنس سقوط آزاد !

اگه این نبود که من اشتباه دیدم ....

۱۰ چیزی که دوست دارم ....

اولیش : خ . ی . م  که یه حسرته برام

۲. رانندگی با ماشین و crg

۳. فوتبال .... همیشه توی لحظات دپرسیم کمکم میکنه . اگه که منچستر باشه که نور علا نوره .... 

۴. ولگردی شبانه با ماشین

۵. راست گفتن و رک و راست بودن ... به قول ایشون توو روم بگن بده بده بد تا .....

۶. شعرهای فروغ ... شاملو ....

۷. وبلاگ خونی ....

حالا نمیشه من ۷ تا بگم ... بقیه شو بعدن میگم ....

اون چیزها که بدم میاد : ۱. دروغ دروغ دروغ

۲.دروغ

۳.دروغ

....

.....

....

۱۰.دروغ

دعام کنین  .........

 

 

مرخصی ....

 

میخواستم بگم یه مدته حالم خوب نیست . از درسو دانشگاهو کارو همه چی بریدم . حتی زندگی ..... میخوام یه مدت نباشم . میام میخونم اما نمیخوام حرفی بزنم .

خستم و این احساسی که دارم غیر قابل بیان !!! نمیتونم بخورم . نمیتونم بخوابم . نمیتونم بخونم . نمیدونم چطور بعضی آدمها زندگی میکنن . چرا ما گم میشیم مرتب . چرا بیقراریم و دغدغه ی این روزگار لحظه به لحظه مارا میگدازد ........

دعام کنین ....

 

ملینا ...

 

 

و اما مردها .....

 

این در ادامه ی یاداشت دوست عزیزی در وبلاگهای همسایه میباشد . مردها موجوداتی هستند شهوتی . شهوت در پول . در جاه و مقام . در کار . در عشق . در زندگی ........ میخوان از همه بالاتر باشن . خدا نکنه بهشون بگی اشتباه میکنن . یا کاریو بلد نیستن ......... و بوووووووم م م م م م م  انگار دنیا روی سرشون خراب میشه . اکثر قریب به اتفاقشون علاقه زیادی به شغل شریف زندانبانی دارن . نمیخوان بفهمن هر غلطی اونا میکنن مام میتونیم بکنیم و اگه نذارن خوب ..... نمیذاریم بفهمن !!!!!!!!!!!!

همه طلبکار . با اعتماد به نفس کاذبی که این جامعه بهشون تزریق کرده تا به عالم و آدم اعتراض کنن . خدا نکنه پشت چراغ قرمز پشت سرت باشن .اونوقت اگه مثل من غد باشی اونم بدون گواهینامه مجبور میشی استرس ناشی از نداشتن گواهینامه و حضور پلیسو نادیده بگیری و حالشونو بگیری ( در اینگونه موارد اگه ماشینم له و لورده هم بشه برام اهمیتی نداره !!!!!!!!!! )

اونقدر پررووو هستن که اگه صفرم باشن دختر زیره ۵۰۰ نمیخوان . اگه پیر پاتال باشن که بدتر میخوان ۲۰ سالشو بگیرن . خلاصه موجوداتی هستند توو دهنی نخورده که خدا وظیفه آدم کردنشونو به ما داده و من از همه خانومها میخوام که در آدم کردن این موجودات بی تربیت و پررووو کوتاهی نکنند ....

 راستی اون فرموله هم نصفه بود مهندس . روی V توان ۲ داره .... iq

 

ملینا ....

 

 

 

 

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را

دردا که راز پنهان ، خواهد شد آشکارا ...........

 

 

ملینا

 

 

مرسی ........

 

زندگی در گذر است ... پنجره ، عشق ، هوا ، آب ، زمین مال من است ..... میدونم و نمی دونم . می فهمم و نمی فهمم ..... گاهی آدمیزاد میداند که میسوزد و دست میزند . میداند که می بازد و می رود .... بخاطر همه نظراتتون ممنون .

 

 

ترانه هایت دروغ حرفهایت بودند و بس

 

و نزول آیه های مستی تنها  هجوم شهوت چشمانت.

 

و دستانت بدکاره ای ، 

 

شاید هزاران بار توبه کار.

 

 

 

و این لحظه  پر از معناست

پر از آواز بودن هاست

در این سرمای سوزنده

دلم گرم است و تابنده

تویی همدم ، تویی همراه

تویی نور و تویی گرما

به چشمانت نظر کردم

دلم لرزید ، یاد کردم

همان وقتی که میگفتی

بدون من تو می میری

من هم از خود گذر کردم

به سوی تو سفر کردم

 

 

 

 زندگی  خوردن  و  خوابیدن  نیست  . 
انتظار  و  هوس  و  دیدن  و  نادیدن  نیست  .
 زندگی  چون  گل  سرخی  است
 پر از  خار  و  پر  از  برگ  و  پر  از  عطر  لطیف .
 یادمان  باشد  اگر  گل  چیدیم
 عطر  و  برگ  و  گل  و  خار
 همه  همسایه  دیوا ر به  دیوار  همند


      ( دکتر  علی  شریعتی )

 

 

 

 

در این زمانه بی های و هوی لال پرست
خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست

چگونه شرح دهم لحظه لحظه خود را
برای این همه نا باور خیال پرست

به شب نشینی خرچنگ های مردابی
چگونه رقص کند ماهی ذلال پرست

رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند
به پای هرزه علف های باغ کال پرست

رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست
کمال دار را برای من کمال پرست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری است
به تنگ چشمی نامردم زوال پرست

        

 

 

نه زیباست ، میدونم ... نو شدن و همیشه هم در ذات یک مرگ یک تولد صورت میگیرد . دیدی بعضی وقتها با ورود یک چیز به زندگیت ، یک چیز دیگه خارج میشه ؟ نمیدونم چطور روابط آدمها هم وارد این سیکل شده ... نمیدونم چرا هرچی خدا سعی کرد آدمو به سمت شرافت و آدمیت و شعور  هل بده باز ما هی به سمت همون ذات حیوانی بی ارزشمون سُر میخوریم ...

میخوام هر روز روزی صد بار یادم بمونه که همه اینها مسخره است و چیزی که از بین میره ارزش هیچی رو نداره ... دنبال پول بیشتر نرین ... دنبال زندگی راحت تر نرین ... دنبال زیبایی بیشتر و عمل بینی رژیم و لاغری نرین ..... دنبال داشتن بهترین همسر و بهترین خونه و بهترین زندگی نرین ....... که همه میمونه و شما میرین . و هر کسی که الان کنارت نشسته رو دوست داشته باش . و عزیزانی که رفتنشون نزدیکه رو بیشتر ببین . یادمون باشه که شاید ۱ ساعت دیگه هم زنده نباشیم . آدم باشیم .... به هم نارو نزنیم ....... خیانت نکنیم .......... بعضی وقتها حس میکنم بعضیهامون روی حیوونهارو سفید کردیم . به هم بد میکنیم . خوشی و خوشبخی خودمونو تو زجر و سختی و شکست بقیه قابل وقوع میبینیم . ما زنها میخوایم بهترین باشیم . میخواهیم زیبا ترین باشیم و اونقدر این شعله در ما شدت میگیره که خودمون ازش می سوزیم . و مردها که نمیخوام ازشون حرفی بزنم !!!!!!!!!!

بخدا که همه میریم ....... بخدا که همه نابود میشیم و باورهامون میمونه . احساسات پاکمون رو خرج بیهوده ها نکنیم ....... 

 نذاریم برای انسان بودنمون خیلی دیر بشه  !!!!!!!!!!!!

 

 

 

برای همه آدمهایی که همیشه از خدا میخوام آمرزیده بشن.......

 

می نویسیم از نو شدن .....

 

سلام ، قراره از نو شدن بنویسم .... از چیزی که حقیقت ندارد .... از آنچه اصالتش از ذهن گرفته می شود . چرا اینقدر سرد ؟؟؟؟ باور کن خودم هم نمی دونم ، اما راست گفتی ، تاریخ مرتب داره تکرار میشه !!!!! همه از روی هم مینویسن .از روی هم زندگی میکنن . از روی هم عاشق میشن . حتی از روی هم فکر میکنن ......... و یه روز خیلی بی اهمیت میمیرن !!!!

ذهنم خالیه . میدونم میخوام یه چیزی بگم که این زیر توی گلوم گیر کرده ولی انگار نمیدونم چیه . من به خدا ایمان دارم . از مال این دنیا فقط همین حقیقت قابل بیان برام مونده و همه چیز بجز این از بین میره و برام نخواهد ماند . و عشق ....

دوست داشتن . آنچنان که دستت در دستی ذوب شود . و نفست در نفسی گره بخورد . من اینجوری درکش کردم . با دردی غریب و انتظاری که هیچوقت به انتها نمیرسه . من هنوز دلبسته ی این زندگی بی رنگ و لعابم . هنوز کورسوی امیدی هست ، به بازگشت این بشر پر ادعا...... 

 

برای تو ،

ملینا ........

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

 

سلام

انسان همواره در مسیر تجربه نمودن است . در این مسیر ذوب می شود . گدازه می شود . می سوزد ....

چقدر دیر شده .... چه شبهایی پر حسرتی !!!!!!!!!  خیلی وقته که برگشتم و نیستی !!!!!!!  روزها و ساعتها و نامه ها و حرفها و ........... همه و همه  سال میشود که در من روزی هزار بار زنده میشود . کسی میگفت در آن دیار دیگر کاش بودن و هستی تو به نیستی من گره بخورد .... و سهمی از تو از آن من !!!! سهمی که آگاهانه بدانم نزد من است ......

 

بدرووووودددد .........

 

 

 

سلام....

این را برای تو مینویسم .... تویی که آنچنان در منی که حس ات را حس میکنم . سال میشود که عکسی که بعد از ساعتها در نت یافتم و در کیفم مانده است و حسرتی در قلبم هر روز شعله میکشد ... نه برای داشتن تو .... که من تو را همیشه دارم  ، که برای آن 3 روز که من وجود تو را زندگی کردم . اگر میشنوی که ایمان بیاور دلم برایت تنگ شده .... و هرگز برنگرد و هرگز برنگرد !!!!!!!!!!!!

بانگ رحیل است .... دارم کوله بار میبندم تا از این دیار درد بروم .... مرا حلال کن که گاه و بیگاه داغت را تازه کردم .کامنت ها هم سانسور می شوند . ببخش که ساسنسورت کردم تا یادم برود و نرفت !!!!!!!!!!

ای آشنا ترین آشنا ........... خوشبخت شو ....آنقدر که درد در من ذوب شود و هر روز یاد تو و دیدن تو مرا به گریه نندازد ....

و چه حقیقت تلخیست که میگویی ، این آدمکهای عاجز .... از دور دوست داشتنی اند .....

تا همیشه در من خواهی ماند .....

تا ابد !!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

...

دیریست که دلدار پیامی نفرستاد

 

در منزل ما نور امیدی نفرستاد

 

عمریست که ماخانه خراب رخ اوییم

 

لیک از گل رویش نشانی نفرستاد

 

ما مست می و ساقی و لعل لب اوییم

 

لیک در میکده جامی و سلامی نفرستاد

 

ما حلقه به گوشان در خانه ی اوییم

 

لیک آن پادشه عشق یک گوشه چشمی نفرستاد

 

 

 

 

 

باور نمی کنم...

 

هرگز باور نمی کنم که سال های سال

 

همچنان زنده ماندنم به طول انجامد...

 

یک کاری خواهد شد.

 

زیستن مشکل شده است...

 

و لحظات چنان به سختی و سنگینی ،

 

بر من گام می نهند و دیر می گذرند

 

که احساس می کنم خفه می شوم...

 

هیچ نمی دانم چرا؟؟؟

 

اما می دانم..

 

کس دیگری به درون من پا گذاشته است..

 

و اوست که مرا چنان بی طاقت کرده است.

 

احساس می کنم دیگر نمی توانم در خودم بگنجم ،

 

در خودم بیارامم...

 

از "بودن" خویش بزرگ تر شده ام

 

و این جامه بر من تنگی می کند .

 

این کفش تنگ و بی تابی فرار ... !

 

عشق آن سفر بزرگ ... !

 

اوه..چه می کشم !

 

چه خیال انگیز و جان بخش است..

 

                                                       " این جا نبودن" !!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

عروس بهشت ...

 

تو را در خواب های ندیده ام ، خواب خواهم دید

 

و این خیال این روزهای من است.

 

مرا چه کسی قناعت آموخت

 

که به خیالی این چنین قانع باشم؟

 

 

 

 

پوچ!

 

حوالی بیهودگی  ، طرف های هیچکس

 

پرسه هایم را می شمارم.

 

و دستانم

 

که مدام فقدان حضور  مرا ضجه می زنند.

 

 

*به خودم عجیب بدهکارم ؛ یه زمستون یه بهار یه تابستون  یه پاییز ! 

 

 

 

 

۱۹ تیرماه !!!!!!!!!!!

 

با کدام ترانه بپوشانم اندوه دلی را که قرار ندارد!

 

 

 

 

 

 
!
 

ترانه هایت دروغ حرفهایت بودند و بس

 

و نزول آیه های مستی تنها  هجوم شهوت چشمانت.

 

و دستانت بدکاره ای ، 

 

شاید هزاران بار توبه کار.

 

 

 

 

 

هیاهو!

 

واژه سر عصیان دارد

 

لحظه ازدحام گفتن

 

و دستان من که خالیست

 

چرا متروک نمی مانی میان ازدحام لحظه هایم؟

 

 

 

 

باز سردم است .....

 

و تا همیشه منتظرم خواهند گذاشت برای یک کلمه،

 

یک حرف  ،

 

و یک احساس ....

 

و این لحظه تا ابدیت جاری خواهد ماند

 

و این انتظار بی انتخاب من زنده مانده است ....

 

و جالب است که بهتر از من ، در من می زید ....

 

و من هنوز به لحظه ی آن فریاد سهمگین و جنون آمیز فکر میکنم

 

و در خیال خام خود در یک ارتفاع خیلی بلند ،‌در جایی که باد مرا تکان میدهد ، فریادی از اعماق وجودم می کشم .... و متولد می شوم !!!!!!!!!!

 

از تصویر رویاهایم خسته شده ام.... و گریزم از نوشتن خستگی است ، از مرگ ، از

جدایی و رفتن ....

 

و در این فکر هستم آیا کسی که این لغات را میخواند ،احساس اکنون مرا به اندازه ی

یک هزارم آن خواهد فهمید ؟؟؟

 

کلمات را ممنوع کرده ام... خودم را فراموش کرده ام .... برای خودم یک پا سانسورچی شده ام...

 

کلمات را ممنوع کرده ام.... کلمات درد ، خستگی ، جدایی ، گریه ، نتوانستن ....

 

شاید خدا را هم سانسور کنم !!!!

 

خدا در همه ی درد های من بوده ، و چه بنده ی خاصی هستم من که راضی ام به دوزخ و آتش او .... گاهی فکر میکنم سوختن هم لذت خودش را دارد ....

 

مهیار میگوید انسان دوباره و چند باره بدنش خلق می شود و میسوزد !!!!

 

این هم روزی عادت میشود ....

 

نه حقیقت ندارد .... ایمان دارم و خدایی را می پرستم که مرا به خاطر زندگی سراسر خطا و خیره سری ام می بخشد !!!! و من هنوز جهنم را باور نکرده ام .... آتش را باور نکرده ام ....

 

شاید ندانم انسان چیست و خلقت برای کیست ، اما خدایی را می پرستم که لاقل از خودم بخشنده تر است . منی که تحمل زجر کسی را ندارم ....

 

و خدا هزاران برابر و بیشتر از من مهربان است !!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

سمانه

 

ماندن ...

 

 

 

 

 

 

 نمی توانستم،دیگر نمی توانستم

 

 صدای پایم از انکار راه بر می خاست

 

 و یأسم از صبوری روحم وسیع تر شده بود

 

 و آن بهار، و آن وهم سبز رنگ

 

 که بر دریچه گذر داشت، با دلم می گفت:

 

« نگاه کن

 

تو هیچ گاه پیش نرفتی

 

   تو فرو رفتی..........»

 

 

 



  پسِ هر تیره گی چشم کسی ،روزنی پیدا هست.که در آن


  غم و ظلمت دست می شویند،


   بزم می گیرند؛


   دیگران می گویندد!


    او چه تلخ است با ما ! او چه دیر می آید گاه گاه نزدیکی ما


     کاش می دانستیم؛"

 

 

     تلخی حرف همو از غم تنهایی ست،

 


     باورم نیست ندانیم پاسخ این را که ،

 


                     از چه ما تنهائیم؟

 

 

و این منم

 

 زنی تنها

 

 در آستانه فصلی سرد

 

 در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین

 

 و یأس ساده و غمناک آسمان

 

 و ناتوانی این دست های سیمانی.......

 

 

 

 من سردم است......

 

 من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد

 

 ............

 

 من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم

 

 من سردم است و می دانم

 

 که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی

 

 جز چند قطره خون

 

 چیزی به جا نخواهد ماند

 

 ایمان بیاوریم

 

 ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد

 

 ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل

 

 به داس های واژگون شده بیکار

 

 و دانه های زندانی

 

 نگاه کن که چه برفی می بارد...

 

من و تو ....

.......

گزیدم از میان مرگ ها اینگونه مردن را:

ترا چون جان فشردن دربر آنگه جان سپردن را

خوشا از عشق مردن در کنارت ای که طعم تو

حلاوت می دهد حتی شرنگ تلخ مردن را

چه جای شکوه ز اندوه تو؟وقتی دوست تر دارم

من از هر شادی دیگر غم عشق تو خوردن را

تو آن تصویر جاویدی که حتی مرگ جاویدی

نداند نقشت از لوح ضمیر من ستردن را

مرا مردن بیاموز و بدین افسانه پایان ده

که دیگر برنمی تابد دلم نوبت شمردن را

...........

این مال توست ... و آهنگی جانسوز که با من حرف میزند ............ یاد آن روزها که پس از ۲ سال به وبلاگ تو آمدم .... و در آرشیو سالیانه ات نام خود را دیدم  و  شوکه شدم .... حال من هستم ولی برعکس و تو مرا هرگز نخواهی دید .... ولی من در همسایگی تو هستم ... به یادت هستم ....

دستهامان نرسیده ست بهم ....

از دل و دیده ، گرامی تر هم

                            آیا هست ؟

- دست ،

      آری ، ز دل و دیده گرامی تر :

                                        دست  !

زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،

بی گمان دست گرانقدرتر است .

  

شرف دست همین بس که نوشتن با اوست !

خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

 

در فروبسته ترین دشواری ،

در گرانبارترین نومیدی ،

بارها بر سرخود ، بانگ زدم :

- هیچت ار نیست مخور خون جگر ،

                                      دست که هست  !

 

بیستون را یاد آر ،

دست هایت را بسپار به کار ،

کوه را چون پَر کاه از سر راهت بردار  !

 

 

دست در دست کسی ،

                       یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست کسی

                        یعنی : پیمان دو عشق !

دست در دست کسی داری اگر ،

                                    دانی ، دست ،

چه سخن ها که بیان می کند از دوست به دوست ؛

 

آنچه آتش به دلم می زند ، اینک ، هر دم

سرنوشت بشرست ،

داده با تلخی غم های دگر دست به هم  !

 

بار این درد و دریغ است که ما

تیرهامان به هدف نیک رسیده است ، ولی

دست هامان ، نرسیده است به هم !


نامه به دخترم!

چقدر بچه بودی که رفتی. کاش همان موقع من و مادرت هم دنبالت می‌آمدیم. دخترکم! دل‌مان برایت تنگ شده. بعضی وقت‌ها که سری بهمان می‌زنی نمی‌دانی چقدر خوشحال می‌شویم. عکس‌هایت را هنوز دارم. داخل آلبوم نوزاد است. دخترکم! بعد تو دیگر نخواستیم بچه‌ای داشته باشیم. هیچ کس نمی‌توانست جای تو را بگیرد. دخترکم هیچ کسی،‌هیچ کسی نمی‌تواند جای تو را بگیرد. تمام لباس‌هایت از روز تولد تا سه سالگی‌ات که رفتی همه را داریم. مادرت به همه گلاب زده. حتی بعضی وقت‌ها می‌شوردشان. اسباب بازی‌هایت هم هستند. آن عروسک بزرگه که بابایی از مسافرت برایت آورد همانجا در اتاقت گوشه دیوار مانده. بعضی وقت‌ها که مادرت خانه نیست می‌روم بغلش می‌کنم. بوی تو را می‌دهد. صدایت را که ضبط کرده بودم دیگرمثل سابق نیست.خش برداشته است. آخر می‌دانی، دوازده سال گذشته است. هرسال برایت جشن تولد می‌گیریم. من و مادرت و جای خالی تو. اما نمی‌دانم چرا همه‌ش گریه می‌کنیم. مادرت خیلی پیر شده. بابایی هم دیگر جوان نیست. یادت هست که تازه زبان باز کرده بودی؟! گفتی "بف" و ما داشتیم از خوشحالی پرواز می‌کردیم. چرا رفتی دخترکم، ‌آخر چرا؟ ‌دلمان برایت تنگ شده نازنینم. چند روز دیگر پانزده سالت می‌شود. خانومی شده‌ای برای خودت. دبیرستان می‌روی. اگر چشمت نزنم اصلا قیافه‌ات به سن‌ات نمی‌خورد. نباید این را بهت بگویم ولی مادرت می‌گفت برایت خواستگار آمده. با مادرت چقدر خوشحال شدیم؛ نه از آمدن خواستگار بلکه از بزرگ شدن تو. آه دخترم بارها زندگی تو را مرور کرده‌ایم. اگر بودی... دخترکم اگر بودی ... آخرین نقاشی که ازت کشیدم چند روز پیش بود. دختری با قد بلند و چشمانی  سیاه . موهای خرمایی‌ات ریخته بود روی شانه‌هایت. لباس سراپا سفیدی پوشیده بودی مثل لباس عرب‌ها و شایدم کردها. لبخند می‌زدی دخترکم. چقدر مهربانانه لبخند می‌زدی. تو زنده نیستی گلم اما از چشمانت زندگی می بارید. داغ نوه‌دار بودن را بر دلمان گذاشتی. آه دخترکم چقدر قشنگ می‌خندیدی وقتی که بچه بودی. با خنده‌هایت باران خوشبختی بر من و مادرت می‌بارید. وقتی چهار دست و پا راه می‌رفتی ما هم همراهت چهار دست و پا می‌آمدیم. یادت هست دخترکم، یادت هست مثل احمق‌ها به ما نگاه می‌کردی. عقل از سرمان پردانده بودی. دخترکم چطور دلت آمد ترکمان کنی؟ ‌نمی‌دانستی ما چقدر غصه می‌خوردیم. چند روز دیگر سال روز تولدت است. از شانس بدت دوستی نداشتی تا دعوتش کنیم. باز تنها منم و مادرت و باز گریه‌هایی که امان نمی‌دهد. دوازده سال می‌گذرد و تو هر سال بزرگ‌تر می‌شوی و من هر سال تصویرت را بر بوم می‌کشم. تو رفتی، اما خاطراتت همیشه هست. تو رفتی، اما نقش خیالت زنده است،‌او نفس می‌کشد. بابایی دلم برایت تنگ شده. زودتر بیا پیشمان. آخرین بار که آمدی دو ماه پیش بود. آنهم رفتی به خواب مادرت. خیلی وقت است ندیده‌امت. بابایی را اذیت نکن. ملوسکم منتظرم بیا. آه دخترکم! هیچ کسی جای تو را نمی‌گیرد. تو اولین بودی و آخرین. تو همه چیز بودی همه چیز.

هیچی .......

سلام....

نمیدونم این سایت دیگه چرا فیلتر شده بود ؟؟؟ آدم نمیدونه بخنده ..... گریه کنه ..... افسوس بخوره ..... الان توی سایت دانشگاه هستم . نمی دونم چرا وقتی در حال تایپ فارسی هستم این پشتی از شدت فضولی  کله ی گنده شو میاره تو مانیتوره من ..... لطفا تا میتونین شعرو متن برام بذارین .... ممنون.......

و این منم ...........




و این منم
زنی تنها
در آستانه فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دست های سیمانی.......
من سردم است......
من سردم است و انگار هیچ وقت گرم نخواهم شد
............
من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و می دانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
ایمان بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ های تخیل
به داس های واژگون شده بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی می بارد...

اعتراض !!!!!!

به گمانم باید رفت،
که من در درازنای شب های بی انتهای یلدا خواهم مرد.
به گمانم خسته ام،
به گمانم باید رفت،
طعم رفتن گرفته میهن دوستی ترک خورده،
هر چه انتظار،
هر چه بی قراری،
هر چه تنهایی،
هر چه سودایی؛
کشیدم، بودم، ماندم، داشتم.
به گمان باید رفت، به گمانم باید سوخت، باید ساخت، باید سرود
به گمانم فردا از این تنهایی کتاب های پر خواننده و شعرهای بی بدیل و سوابق پر افتخار ادبی پدید خواهد آمد، اما طعم دریاچه ی خوش بختی, که شور می شود را چه کنم؟
جوانه ی سبزی در این دیار دیده از خاک تاریک به آسمان آبی پر نمی دهد.
واژهای شبح وار از اتاق خالی عبور می کنند و تن به آسایش شب نمی سپارند.
در آغوش یک گناه یخ می بندد سمفونی زیستن
مرده گان از آسمان فرو می ریزند
من خیال بافانه هنوز احساس می کنم
صبح و دریا و زندگی
شبیه چشمان تواند
ولی می دانم که بیهوده وا داده ام ........

وقتی گریبان عدم
با دست خلقت می درید

وقتی ابد چشم تو را
پیش از ازل می آفرید

وقتی زمین ناز تو را
در آسمانها می کشید

وقتی عطش طعم تو را
با اشکهایم می چشید

من عاشق چشمت شدم
نه عقل بود ونه دلی

چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی

یک آن شد این عاشق شدن
دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا
از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم
شیطان به نامم سجده کرد

آدم زمینی تر شد و
عالم به آدم سجده کرد

من بودم و چشمان تو
نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این
دیوانگی و عاقلی

تو را به جای
همه‌ی زنانی که نمی‌شناختم
دوست می‌دارم

تو را به جای
همه‌ی روزگارانی که نمی‌زیسته‌ام
دوست می‌دارم

برای خاطر
عطر گستره‌ی بی‌کران
و برای خاطر
عطر نان گرم

برای خاطر
برفی که آب می‌شود
برای نخستین گل

برای خاطر
جان‌داران پاکی که
آدمی نمی‌رماندشان

تو را برای دوست‌داشتن
دوست می‌دارم

تو را به جای
همه‌ی زنانی که دوست نمی‌دارم
دوست می‌دارم

جز تو
که مرا منعکس تواند کرد؟
من خود
خویشتن را بس اندک می‌بینیم

بی تو
جز گستره‌ای بی‌کرانه نمی‌بینیم
میان گذشته و امروز
از جدار آیینه‌ی خویش
گذشتن نتوانستم

می‌بایست تا زندگی را
لغت به لغت فراگیرم
راست از آن گونه که
لغت به لغت از یادش می‌برند

تو را دوست می‌دارم
برای خاطر فرزانه‌گی‌اَت
که از آن من نیست

تو را به خاطر سلامت
به رغم همه‌ی آن چیزها
که جز وهمی نیست
دوست دارم

برای خاطر این قلب جاودانی
که بازش نمی‌دارم
تو می‌پنداری که شکی
به حال آن به جز دلیلی نیست

تو همان آفتاب بزرگی
که در سر من بالا می‌رود
بدان هنگام که از خویشتن در اطمینانم

پل الوار

کوچ به اینجا .......

نمی دونم چرا آدمها وقتی خسته میشن می خوان از همه چیز و همه کس فرار کنن .... منم همین طوری شدم .... اومدم اینجا ، تا پناهنده ی یه دنیای مجازی بشم که نه شرم و سر خوردگی باشه نه کنایه .... من خسته ام ..........