.................

 

باران عجیبی می بارد ...... انگار خدا می خواهد ، دور از چشم دیگران گناه کاری سیه روی را بشوید ......... (( آرتوش : ...... گریه مکن که سرنوشت .... گر مرا از تو جدا کرد .... عاقبت دلهای ما را ... با غم هم آشنا کرد ..... درد و نفرین ، درد و نفرین بر سفر باد .... سرنوشت این جدایی دست او بود .... ))......................ء

انگار بزرگ شده ام .... آنقدر که دستانم فریب گرمای دروغین دستهای دیگری را نخورد ، آنقدر که نگاههای هرز و عمیق را متمایز کنم . آنقدر که تا بی نهایت شب ، در یک نغمه ی غم انگیز فرو روم ، و با آنکه می دانم منتظر کسی نیستم ، پک حریصانه ای به این جسم تسلی نابخش بزنم ، و فراموش کنم که اطرافم مملو از کسانی است که هنوز ، بزرگ ترین غمشان در این گیرو دار روزگار ، حضور من است که تمامی باورهای پوچشان را به سرعت همین دود این لحظه ، از وجودم خارج می کنم ......ء

درود 

 

  

ملینا 

انتظار ........

 

تهوع بی بدیلی ست بودن !!!! هر روز بیدار شدن ...گشت زدن در این روزگار بی در و پیکر و باز خوابیدن ..... 

دیشب تا نیمه ، تخیل حضورش در من بیداد می کرد ..... دستهایش آآآآه ..... می آید ، می دانم !!!! 

او گفته است می آید ، و من دلم می خواهد ، با تمام زود باوری بچه گانه ام ، باورش کنم ..... بس است برای من ..... این همه نغمه های تلخ ..... این همه نیامدن ها ..... انتظارها .... 

 

من می دانم می آید ..... و آنروز ، من فخر باورهایم را با قهقهه ای تلخ ، به همه تان ، تک به تک خواهم فروخت ..... 

 

بهمن نزدیک است ........... می دانم می آید !!!!!!!!!!!!! 

 

  

ملینا  

 

 

تسلیت ..................................

 

بنام آفریدگار  

امروز چند بار آهنگ سراومد زمستونو گوش کردم .... بی تابم ..... بغضی عمیق .... کینه ای تلخ و دردی جانکاه سرسرم را فرا گرفته است .....  

در شمار کشتگان دیروز عاشورا نام تو نیز بود ..... چقدر قلبم درد می کند ....  نمی توانم ادامه دهم .......  

به همه ی خانواده های داغدار عرض تسلیت می کنم ......... امیدوارم خاک آنها گور مزدوران و قاتلان این ملت داغدیده باشد ........... 

 

درود 

 

 

  

.....  

روح روز تابستانى و
نفس گل‏سرخى.
تابستان اما سپرى شده‏است و
موسم گل به آخر رسیده.
 
              کجا رفته‏اند ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟
 

خون قلب منى و
جان آرامشى.
قلب من اما سرداست و
جانم به سیاهى درنشسته.
 
               کجائى تو اى یار ؟
               که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 
 
امید سالیان منى و
آفتاب برف‌هاى زمستانم.
سال‏ها اما
زیرآسمانى ابراندود به‏پایان رسیده‏است.
 
              کجا یکدیگر را بازخواهیم یافت ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 

 

 

 

........  

بهمن ماه منست ..... ماهی که من به خودم باز خواهم گشت .... بهانه اش می دانی چیست ؟؟؟؟  سرمای لطیفی که درکش می کنی ، سوزی که سر تا سرت را می سوزاند ..... دستهایی که می لرزند و هر گرمایی را باور می کنند ...... می دانی چیست ؟؟؟؟  وقتی در تو جاری می شود که نیمی از بدنت در برف مانده باشد و ساعتها در انتظار ناجی ات باشی ....... و آن لذت ناب خواب گرفتگی که درونت را فرا می گیرد و مانند شهوتی بی نظیر همه ی تو را از تو می گیرد ......  

و آغاز آن لحظه ای است که چشمانت را می بندی و درش بر روی تو باز می شود .....  

گرم می شوی ..... شیرین ترین گرمایی که در زندگیت حس کرده ای ..... 

   

و این مرگ است عزیزترین ...... مرگ !!!!!!!! 

 

 

ملینا 

 

 

 ................................

می گویند

مرا آفریدند

از استخوان دنده چپ مردی     

به نام آدم

حوایم نامیدند

یعنی زندگی

تا در کنار آدم

یعنی انسان

همراه و هم صدا

باشم

* می گویند

میوه سیب را من خوردم

شاید هم گندم را

و مرا به نزول انسان از بهشت

محکوم می نمایند بعد از خوردن گندم

و یا شاید سیب

چشمان شان باز گردید

مرا دیدند

مرا در برگ ها پیچیدند

مرا پیچیدند در برگ ها

تا شاید

راه نجاتی را از معصیتم

پیدا کنند

* نسل انسان زاده منست

من

حوا

فریب خوردۀ شیطان

و می گویند

که درد و زجر انسان هم

زاده منست

زاده حوا

که آنان را از عرش عالی به دهر خاکی فرو افکند

* شاید گناه من باشد

شاید هم از فرشته ای از نسل آتش

که صداقت و سادگی مرا

به بازی گرفت و فریبم داد

مثل همه که فریبم می دهند

اقرار می کنم

دلی پاک

معصومیتی از تبار فرشتگان

و باوری ساده تر و صاف تر از آب های شفاف جوشنده یک چشمه دارم

* با گذشت قرن ها

باز هم آمدم

ابراهیم زادۀ من بود

و اسماعیل پروردۀ من

گاهی در وجود زنی از تبار فرعونیان که موسی را در دامنش پرورید

گاهی مریم عمران، مادر بکر پیامبری که مسیح اش نامیدند 

و گاه خدیجه،  در رکاب مردی که محمد اش خواندند

* فاطمه من بودم

زلیخای عزیز مصر و دلباخته یوسف هم

من بودم

زن لوط و زن ابولهب و زن نوح

ملکه سبا

من بودم و

فاطمه زهرا هم من

* گاه بهشت را زیر پایم نهادند و

گاه ناقص العقل و نیمی از مرد خطابم نمودند

گاه سنگبارانم نمودند و

گاه به نامم سوگند یاد کرده و در کنار تندیس مقدسم

اشک ریختند

گاه زندانیم کردند و

گاه با آزادی حضورم جنگیدند و 

گاه قربانی غرورم نمودند و

گاه بازیچه خواهشهایم کردند

* اما حقیقت بودنم را

و نقش عمیق کنده کاری شده هستی ام را

بر برگ برگ روزگار

هرگز

منکر نخواهند شد

* من

مادر نسل انسان ام

من

حوایم، زلیخایم، فاطمه ام، خدیجه ام

مریمم

من

درست همانند رنگین کمان

رنگ هایی دارم روشن و تیره

و حوا مثل توست ای آدم

اختلاطی از خوب و بد

و خلقتی از خلاقی که مرا

درست همزمان با تو آفرید

* پس بیاموز تا سجده کنی

درست همانطور که فرشتگان در بهشت

بر من سجده کردند

بیاموز

که من

نه از پهلوی چپ ات

بلکه 

استوار، رسا و همطراز

با تو

زاده شدم 

بیاموز که من

مادر این دهرم و تو

مثل دیگران

زاده من 

 

 

 

....  

شاید وقتش رسیده باشد که بازگردم .... شاید از این همه همهمه و سر و صداهای گاه و بیگاه ، خدا بخواهد صدایم کند ..... شاید دیگر چشمانم نمی بیند و این دیده ها توهم باشد !!!!!!!! 

 

کاش زودتر بهمن بیاید ..... و مرا آرامشی وصف ناشدنی فراگیرد ......... چشمانم را ببندم و خود را در آغوش انزوا و خاموشی اش ول دهم ...........  

 

 گرچه دیر است ولی .............. 

 

 

ملینا 

 

 

باز هم بازگشتم .....

 

بنام خدا ، خدایی که هست .... بازگشتم .... بعد چندین ماه که انگار از خودم فرار می کردم .... بنام خدایی که احساس را آفرید .... بنام خدایی که دیگر چیزی جز او برایم نمانده است ..... و همه ی پناه من اینجاست .... کلبه ی مجازی قدیمی که مرا به سوی خویش می خواند ....  

 

هنوز سرشارم .... سرشار از بودن ......... می خواهم اگر بشود باز گردم !!!!! 

 

ملینا 

 

 

سلام .... 

خیلی با تاخیر بود می دونم .... مشغول خودم بودم .... الان خیلی خوبم .... قالب وبلاگو عوض کردم که روحیه همه عوض بشه .... درگیر درسامم ... مثل همیه عقبم ... این هفته آپ می کنم .... دوستتون دارم ... فعلا ....

ملینا

....  

بالاخره تمام شد .... یک ماه است درگیر پروژه هایم هستم و تکان نخورده ام ..... دیروز تمام شد ...... 

دروغ می گویم .... خودم را کتمان می کنم .... از کنایه ها خسته ام و دیگر هیچ !!!!!  

می دانی ؟؟؟؟  اگر خودت باشی ، اگر دروغ نگویی ، اگر مرتب خودت را به کوچه علی چپ نزنی ، اگر نگویی این را دوست دارم ، اگر غرورت را به رخ این و آن نکشی ، .....  

می دانی ؟؟؟؟  اگر آدم باشی باید طعنه و کنایه های این بشر بیشعور مرتب روی مخت باشد .... و از خود خودت حالت بهم بخورد .... اگر از خیابان که رد می شوی دلت برای بچه ی فال فروشی بسوزد و کاری برایش بکنی ، می گویند فلانی اوسکل است .... و این شاید بهترین چیزی باشد که بگویند .... و آنها که دوست داریشان ... و دوستانت ..... باید مرتب فکر کنی که مبادا این جمله ای که می گویی وجهه ی دخترانه ات را خراب کند یا طرف تو را دست کم بگیرد یا نکند که فکر کند به یادش بودی .... همیشه باید صبر کنی به یادت باشند ... همیشه باید صبر کنی بهت تلفن شود ... مبادا تو زودتر سلام کنی ... مبادا نگاهی کنی که غرورت خدشه دار شود ... مبادا کسی بفهمد چیزی برایت اهمیت دارد ..... 

 

آآآآآآآآآآآآه ه ه ..... خداوند را سپاس که من هم دوستانم را دوست دارم . هم به آنها تلفن می زنم . هم به چشمهایشان مستقیم نگاه می کنم . هم احساساتم را راحت بیان می کنم . هم غرورم را مرتب خدشه دار می کنم .... منتظر نیستم .... خدا را شکر که دختر هستم و انگار نیستم .... خدا را شکر که بندی به پایم نبسته ام و نفس می کشم .... نه دنبال پسرک مناسبی برای تور کردن هستم و نه همه ی خودم را فدای قوانین یافتن کیس های مناسب می کنم .... 

 

نه نمی توانم .... خدا را شکر می کنم که آزادم !!!!! هر جا بخواهم می نشینم و هرکاری دلم بخواهد می کنم .... و محو جنسیت نازپرورده ی خودم نیستم ..... خدا را شکر می کنم که  نیستم ...... 

 

 

 

ملینا 

 

 

 

و اما نیمه شبی ......

 

.... 

و اما نیمه شبی من خواهم رفت ، از دنیایی که مال من نیست ، از زمینی که بیهوده مرا بدان بسته اند .  

و تو آنگاه خواهی دانست ، خواهی دانست که جای چیزی در وجود تو خالیست .... 

و تو آنگاه خواهی دانست ، پرنده کوچک و منتظر من ! خواهی دانست که تنها  مانده ای ،‌با روح خودت ..... 

و بی کسی خودت را دردناکتر خواهی چشید ، زیر دندان غمت .... غمی که من می برم ... غمی که من میکشم .... 

دیگر آن زمان گذشته است که من از درد ، به صورتی دیگر در آیم .... و درد مقطعی روحی که از هم دریده است ، بهبود یابد ..... 

 

دیگر آن زمان گذشته است  

 و من  

جاودانه به صورت دردی که زیر پوست توست ، 

مسخ گشته ام ..... 

 

 

 

ملینا  

 

 

 

 

.... 

نه این شخصیه .... معلومه که خوشحال میشم بیای . چرا وقتی آدم ناراحته و بی حوصله همه به خودشون میگیرن ! بین ما یه سو ء تفاهم پیش اومده و من شمارو با کسی اشتباه گرفتم همین ! اگه دوست داری با همون شکل بی نام بیا ..... 

 

ملینا  

 

 

دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را ......

 

.... 

من همین یک نفس از جام وجودم باقیست  

آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش .... 

.... 

 

فصل امتحانات است . سرمان بدجور شلوغ شده است .... دردهایمان یخ زده و سرد .... سرگیجه هم دیگر بهانه حضورم را در این دنیای مجازی کور کرده است .... یکی به من هم توضیح بدهد اینجا چه شده است .... کافه نادری !!!! دیگر دردم با قهوه ی داغ پیرمرد ارمنی تو نیز درمان نمی شود ..... باید سوخت تا گرم شد .....  

 

۱۱ بهمن تولدم است .... یعنی می شود بیست و اندی سال و هنوز چهار سال نیز زندگی نکرده ام ..... 

دعا کنید ....  (((( این ماه من است !!!!! )))) 

 

 

ملینا 

 

  

  

.... هنوز آری !!!!!

 

... سرد است ، سکوت ، و تنهایی .....

چشمانی که به سیاهی شب و انتظار خیره مانده است ....

خسته ام کرده است این گریز .... و پوزخند هایی که در من مرا تکذیب می کند ....

" من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می سازم بد آهنگ است "

سر در گم و گیج ، منگ و مبهوت ، روز و شب را گم کرده ام انگار !!!!

نمی دانم فراموش کرده بودم یا به روی خودم نمی آوردم ؟؟؟  چند روز است باز منگم . یادش می کنم . لحظه به لحظه . قدم به قدم !!!!!  حالی به حالی می شوم .....

انسانها چقدر عجیبند . حاضر می شوم همه حیاتم را به نگاهی ببخشم که انگار حقیقت ندارد و من را دیوانه میکند .

دل می دهم گاهی ... کاش بازگردد . کاش خبری از او رسد . کاش لحظه ای ، ثانیه ای ، جایی ....

"  ببینم آن دو چشم گرم و زیبا را ... "

 

 

ملینا

 

 

 

آتش نبودم .... خاکسترم نکن ....

.... 

وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی  

که بس دور است بین ما 

که این سو پیرمردی با سپیدیهای مو 

وهزاران بار مردن 

رنج بردن 

با خمی در قامت از این راه دشوار 

.... 

که این سو دستها خشکیده  

دل مرده 

به ظاهر خنده ای بر لب  

و گاهی حرفهای پیچ در پیچ 

وهم هیچ  

....   

و گه گاهی دو خط شعری  

که گویای همه چیز است و خود ناچیز  

...... 

...... 

وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی ..... 

و بس دور است بین ما 

که آن سو نازنینی ، غنچه ای بر دل 

دلی گهواره ی عشقی که چندی نیست شاید 

..... 

و از بازیچه بودن سخت بیزار است ....  

وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی ....

 

و عاشق گشتن و عاشق نمودن سخت دشوار است  

 

 

ملینا 

 

 

 

تولد ....

 

.... و می دانی من کی ام ؟؟؟؟ دخترکی از فصل زمستان 11 / 11 .... و شبهایی که سرما و یخبندانش در روحم به یادگار مانده است .... حس میکنم در اعماق دره ای پر از برف با روزنه های ضعیفی از نور ، مدفون شده ام .... مثل روحی که هر چه فریاد می زند صدایش در این طبیعت گیج  ، گم می شود .... می دانی ؟؟؟؟ من متولد نشدم .... در همان لحظه و ثانیه مدفون شدم .... من دنیای زیبا و بهاریتان را ندیدم .... هنوز مادرم فارغ نشده است .... و من ظالمانه لگد های حرصی ام را به دیواره ی رحم او می کوبم .... چشمانم بیکارند اینجا .... همه جا سیاه و سرد است .... به تنهایی عادت کرده ام .... دل نبستن شیوه ی من است .... اگر از اینجا بپرسید .... نفس کشیدن سخت است .... گاهی غذا خوردن یادم می رود ..... سالهای سال است اینجا در انتظار تولدم هستم .... شمع های تاخیری روی کیک تولدم زیاد شده است .... هنوز بوی بهمن حالی به حالیم می کند .... مرد مرداد می گفت امسال پاییزش هم فرق دارد .... دلبسته ی ندایش شدم و در انتظار معجزه زمستانی ، چشم به راه !!!!!!!!!!  

   

ملینا .... 

 

 

 

در انتظار مرگ ....

....

ساعتهاست اینجا نشسته ام ... پاهایم نای رفتن ندارد .... مثل پریروز که در مترو از پنجره ایستگاه مردم را تماشا میکردم و میگریستم .... نذرت ادا سپید ترین ... من نفرین شده ام .... طلسمی مرا به خود پیچیده که نای نفسم نیست ... مرگ هم عجب مرهمیست برای این همه نوسانات من ..... قصدم رفتن است .... حس میکنم این وبلاگ سوهان روح همه شده است .... دوست قدیمی ام را می طلبم .... کمک می خواهم ..... دلیجانی نیست اما سالهاست آنجاست .... می ترسم ....  

 

هیچ !!!!!!!!!!!! 

 

ملینا .... 

 

 

 

تولدت مبارک ...

....  

۱۱ آذر تولد سمیرا از وبلاگ  (( کسی که مثل هیچکس نیست )) بود ..... 

از همینجا بازم تولدتو تبریک میگم ... امیدوارم سالهای سال سرشار از شادی و جوانی باشی عزیزترینم .... 

 

ملینا .... 

 

 

برای تارا ...

 

... شب که می گذرد تارا ... دردم از نرسیدن است .... شادیهایمان مرده است انگار ... یا کمی آن طرف تر تیر باران !!!!!!!!    آآآه تارا .... غرق در ابیات لذیذ فروغ شده ام ... تا خرخره ام سرشار از خواهش .... لبی نمیخواهم .... دستها را دوست تر دارم ..... 

 

 

ملینا ... 

 

 

خون قلب منی و جان آرامشی .....

  

.....  

روح روز تابستانى و
نفس گل‏سرخى.
تابستان اما سپرى شده‏است و
موسم گل به آخر رسیده.
 
              کجا رفته‏اند ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟
 

خون قلب منى و
جان آرامشى.
قلب من اما سرداست و
جانم به سیاهى درنشسته.
 
               کجائى تو اى یار ؟
               که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 
 
امید سالیان منى و
آفتاب برف‌هاى زمستانم.
سال‏ها اما
زیرآسمانى ابراندود به‏پایان رسیده‏است.
 
              کجا یکدیگر را بازخواهیم یافت ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 

 

 

ملینا .... 

 

 

 

 

فکر کردم این وبلاگ مال منه و اگه کسی نظری داره میتونه توی جایگاه نظرات یا وب خودش بذاره ....  

تشکر میکنم ... 

 

ملینا .... 

 

 

 

بیش از حد سخاوتمندانه است .... توهم شخصی هم به آن دامن زده است ... تقریبا چشمانت را بر روی همه چیزهایی که هست بسته ای . جمله هایت بیشتر رنگ و بوی حقیقت را دارد تا واقعیت و آنچه هست .... همه ی بودن انسان در یک کلمه است : (( بی نهایت !!! )) 

حدی نیست . مرزها همه توهم محض است . وقتی همه شکست میبینی که راحت تر نفس میکشی .... همه ی تمایزها را زیر سوال برده ای ! این که نوشتی یا انسان نیست یا اگر هست متعلق به این کره ی خاکی نیست !!!!!!   

انسان اصلا عبور نمی کند ... بر عکس ، همه ی بدبختی اش این است که مرتب درجا میزند . اگر نگاه کنی میبینی که دغده هایت همه و همه تا آخر عمر نفس میکشند ، و گاهی انسان می میرد و آنها زنده اند !!!!     انسان  0 و 1 نیست !!!!!    تابع جبری و ریاضی نیست که معادله اش را تعریف کنی و با متغیر ها تلورانس واکنشش را کنترل کنی !!!!! 

منعی نیست .... جبری نیست .... وجدان وظیفه اش را انجام می دهد ، و تو تنها کاری که میکنی این است که گاه گاه آسمان را نگاه کنی که نفس کشیدن از یادت نرود !!!!!  

 خدا را شکر .... امسال همه چیز فراهم است .... پاهایت را که محکم به زمین فشار ندهی ، نسیم نمناک پاییزی تو را به انسانیت مدام دچار خواهد کرد .... 

 

ملینا .... 

 

 

 

... و این به من ثابت کرد در این دنیا همه چیز توهم محض است... و ما در این توهم چشم باز می کنیم و می بندیم ... با دو چیز در زندگیم خداحافظی کردم ... پاهایم که دیگر نا ندارند و تو .... و ای کاش زودتر می فهمیدم .... خنده ام می گیرد .... اشکی نمانده است.... دستانم دیگر نمی لرزند ... مثل آبرو است .... که وقتی میرود انگار بار سنگینی از روی دوشهایت برداشته می شوند .... دیگر سپید شدم کلاغ سپید .... و خدارا شکر میکنم .... هزاران بار ... که زنده ام و  کاش در این دنیا آن چیزی که به آن زنده ام را از من نگیرند .... آن قلم که دستانم خمارگونه می جویند .... خدا را شکر که دستانم هنوز نفس می کشند ... و مرا همین بس.... بقیه را بخشیدم به تو .... جهان ارزانی شما باد .... بدرود .....

 

 

ملینا ... 

 

 

مباد آن لحظه ی بی جان .... که من دیوانه ای مستم .....

 

..... بیهوده است ... خودم را فریب می دهم تا غرق آرزوهایم .... گمگشته ام را باز یابم .... در آغوشش بگیرم تا ابد .... دلم عکسی نمی خواهد ؟؟؟؟ شبی شاید در اوج مستی و داغی .... همان دستان زیبایت صدا کردم .... و حاشا من نمی ترسم ..... ببوسم تا ابد دستان گرمت را.... خدا را گریه خواهم کرد .... سکوتم تا ابد جاریست .... و چشمانت مرا از من رباییدست ..... شب آرام و سردت را .... درودی بی گمان دارم .... و ترسیدم !!!!!!!!!   مبادا گرمی دستان پر مهرت .... 

 

 

این سحر مردادیست ؟؟؟؟؟

 

  .... ولی آن پایین ها سخن از درد کمی آسان است ....صبح به شب چسبیده .... دل پر از زخم و پر از .... اندکی صبر سحر نزدیک است .... سحری صبح شد و لب من بر لب یارم نرسید ..... این چنین صبح شدن هم دردیست ....

 

 

ملینا .... 

 

 

پوچ ........ خالی ...........

 

..... 

فعلا سکووووووووووووت !!!!!!!!!!!!!  

منتظرم ............ 

 

 

شهوت رفتنم بیداد می کند !!!!!!!!!!!

 
.... مرداب ما را می بلعد ... ما نظاره می کنیم .... شهوت مانده در وجودمان از غرق شدن می ترسد و تا آخرین نگاه چشمانش خیره به آسمان است .... دستهایمان خسته و رهایی آرزو .... دستهایم محکم تو را گرفته است .... قطع می شود اما رها نمی کند ....تا عمیق ترین نایم فریاد می کشم .... بخدا که خدا هست .... نفس و جان و توان ارزان است .... گه گداری نفسی تازه کنیم ....
   
 
ملینا 
 
 

نه نه نه ....

 

... شاید بهتر است سانسورگر شوم و احساس و کلامی که در لحظه ام جاری می شوند و من فقط نگارنده ی آن هستم تو را به اشتباه نندازند . من طغیان کردم . اعتراض را برگزیدم چون به عالم و آدم اعتراض داشتم . داشتم می مردم . می توانی درک کنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟   لحظه ای که انسان نبودن را به بودن ترجیح میدهد ؟؟؟؟؟ خراشهایی که می سوزد یا نفسی که بند می آید. درد معده هم اضاف می شود .

به خدا که من معترضم . و اگر جلویم را نگیرند تا صبح می نویسم و فریاد میزنم . آنقدر که گوشها دیگر حساسیتی به صدایم نداشته باشند .

من هنوز هم نمی دانم چه شده است .... می دانی عزیز ؟؟؟؟  ما گم شده ایم .... در لایه های آفرینش ذوب شده ایم . جذب شده ایم و مرتب داریم  دور خود می چرخیم .

دلم گرفته است ... نه انگار زار می زند ... شاید اگر این مشت قرصهایی که هر شب میخورم نبود نای حرف زدن هم نداشتم .

می دانم درد است .... بخدا می دانم به در و دیوار زدن برای رهایی از این برزخ آفرینش چیست ....

پک هایت ناگوار شده اند . سیگارت را تمام نکرده بعدی را آتش میزنی . فقط خواستم آرام شوی برادر .... شاید نباید اینگونه می گفتم نبردی نیست .... که هست اما نه آنطور که به جانش بیفتی و با شمشیر تکه تکه اش کنی ... که اگر این بود دیگر چه باک عزیز ؟؟؟

اما این جنگ سرد است ... حریف ما کاش در یک جسم مادی متبلور می شد و ما روزی هزار بار با همین آلات رایج له و لورده اش می کردیم ... و یک عمر راحت شویم .... اما افسوس که هر لحظه و هر ثانیه متولد می شود و جان میگیرد ... از ما تغذیه می کند و ما را نابود ....

سپیدی دغدغه می خواهد برادر .... نگهداشتنش دشوار !!!!!!!!

از حرفهای قبل قصدم فقط آرام کردن بود .... شاید بگویی چه کسی هم از آرامش حرف میزند !!!!من خودم آشفته و پریشانم . اینکه گفتم بهترم ، یک مشکل بود چون از شر یه بار 200 کیلوگرمی که هر روز روی شانه هایم حمل میکردم ، خلاص شدم .

هنوز وابسته این لحظات هستم ، وابسته فریاد زدنی که در این شهر دیگر آرزو شده است ....

تو می رسی برادر .... شک ندارم ... یادت باشد سپیدها باید آرام باشند ـ قهر نکنند و بدانند همه انسانها مثل هم فکر نمی کنند و هر که مثل ما فکر نکرد سیاه نیست ، سپید من !!!

سیگار گاهی تسلی بخش است ، اگر اسیرمان نکند .... موزیک و رانندگی  را هم که به آن اضافه کنی می شود رهایی !!!!!!!! حالا یک باران کم است که خدا می رساند عزیز .....   

 

ملینا  

 

 

 

.... 

از نبرد گفتی .... بخدا که جنگی نیست ..... وقتی روح خدا را در خود باور کردی و نفس کشیدنش را در سلول به سلول بدنت حس کردی . او دیگر مرده است . همین دشمنی که می گویی هست و من باورش ندارم .... حتی اگر بخواهی قدمت به سمتش نمی رود .... نوشته هایت بوی الهه تو را می دهند .... الهه را تو جان می بخشی و من ... تو آن را خلق می کنی ... اگر دشمنی هست ما آن را خلق کرده ایم .... نمی تواند اینقدر قوی باشد .... زمانی که باور کنیم نیست او رفته است .... بیشتر نگران آشفتگی ها هستم .... میترسم زمان را از کف بدهیم .... فصل سرد نزدیک است برادر ....خیلی نزدیک .... صدای آمدنش بلند شده است !!!!!!!!!! 

 

 

 

.... واژه ها را از من بگیر .... اینجا عطر باران می آید ..... چشمهایم سرخ و آتشم شعله ور .... خاکسترم زیر باران بوی تعفن گرفته است .... جانوری را می مانم که کورمال کورمال می دود و ناله می کند .... بی آنکه به آسمان نگاه کند .... محکومم به تنفس و متاسف از اینکه .... دیدگانم هنوز می بینند ....
 

 

ملینا 

 

....  

سپید ترین جوابی بود که دادی عزیز .... احسنت را در ذهنها متصور می شود . قهر نباش .... قهر در روح ما دمیده نشده است ..... هر چه هست طغیان وجود خودمان ست .... فرصت می خواهم .... برای اینکه نفسی را که بند آمده و فریادی که در گلویم خفه شده را تکرار کنم ..... روزی که گفتی خون می چکد از این رنگ ... قلبم پاره پاره بود .... درد بود .... ناله بود .... اما الان خوبم کلاغ سپید من .... دنبال حقیقتی نه  ؟؟؟؟  لازم نیست در خیابانها پرسه بزنی ... گاه آیینه ای شکسته می تواند به تو نشانش دهد .... بخدا که فصل سرد نزدیک است ... الان که می نویسم لرزش دستانم را روی کی برد حس میکنم .... می دانم می نویسی .... و من منتظر می مانم .... نوشتن یعنی بودن .... و فریاد این وجود داشتن که شنیدنش گوش خیلی ها را کر میکند .... 

 

ملینا 

 

 

 

....... 

سراسرم نغمه تلخ و دغدغه است ؛ 

فریاد نبودنم بلند .... 

و در این نشانه ها بوسه های شهوت را دوست می دارم .... 

و دیگر نگران جنسیت از قبل اعدام شده ام نیستم .... 

چه شوقیست در من ؛  

خانه جدیدم سراسر آرامش ؛ 

دغدغه ام نبودن .... 

و تنفسی که آرزوی مرگش در من بیداد می کند ....... 

 

ملینا  

 

 

 

هرگز از مرگ نهراسیده ام
اگر چه دستانش از ابتذال، شکننده تر بود.
هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است
که مزد گورکن
از آزادی آدمی
افزون تر باشد  

جستن ... یافتن ....
و آنگاه به اختیار برگزیدن
و از خویشتن خویش با روئی پی افکندن …
اگر مرگ را از این همه ارزشی بیش تر باشد
حاشا حاشا که هرگز از مرگ هراسیده باشم. 

 

شاملو ........ 

 

...........

  

دلم خیلی برای اینجا تنگ شده است .... احوالات پریشان خانه ام را نابود می کرد ... بی خبر رفتم ولی بازگشتم .... الان دانشگاه هستم ... افکارم متمرکز نیست . اینجا شلوغه . ولی تا فردا شب حتما آپ می کنم .... راستی دلی جان ایمیلم را میگذارم تا حرفهای خصوصیت را بفرستی ... منتظرم .... 

 

 email : imalone_84@yahoo.com

 

 

۱۶ آبان : رهایی !!!!!!!!!!

 

بالاخره تمام شد .... نمی دانم حالم خوب است یا بد ؟؟؟؟ نمیدانم باید چه بگویم ... دیگران می گویند هنوز داغم ... ولی خوبم ..... نمیدانی چقدر در رویاهایم این روز را با آه و گریه انتظار می کشیدم .... حالم خوب است ... بهتر هم می شود ... نه ... خدا را دیدم ... لمسش کردم .... در آغوش کشیدمش و هزار بار بوسیدمش .... انگار مثل مخدری در من جاری شد .... سرتاسرم از او پر شد ... گفتم که پاییز امثال با همه سالها فرق دارد .... 16 آبان برای همیشه ثبت خواهد شد ................... 

  

ساعت 5 صبح 16آبان : رهایی !!!!!!!!!!! 

 

 

 

.......

 

نمیدانم در این همهمه و شلوغی که ذهن آشفته ی من در آن می زید ، جایی برای تو هست یا نه ؟؟؟ نمی دانم این همه راندنت از من دلیلش چیست ؟؟؟ شاید من محکومم به حیات و نمی توانم در این مسیر کنارت باشم . راستش وبلاگهای دوستان را که میخوانم می بینم که تنها نیستم . همه در حال گریزیم و گریز من از توست . نمیدانم شاید مثل روزهایی که میدانستم بودنم با تو پایانش نبودن است و ماندم .... و شاید نه !!! نمیدانم ... بازهم نمیدانم .باز هم نمیدانم چرا همه از من دلیل میخواهند ، بخاطر رفتن ، بخاطر قدم زدن ، بخاطر فکر کردن ، بخاطر زل زدن به آسمان ، بخاطر نوشتن ... و من انگار از این همه چشمان پرسشگر می گریزم . نه نمیدانم .... گیسو راست می گفت .... دارم بهانه میگیرم .نمی دانم .

دیگر نگران کلاغهای سپید در بند مانده نیستم . میخواهم این وجود پر درد و تفکر خویش را سبک کنم . انگار اگر تنها باشم مجبور نیستم توضیح دهم . شبهایی که بیدار می مانم یا گریه میکنم یا روزهایی که ساعتها قدم می زنم و دلیلش دیوانگی نیست . اگر بمانی شاید من نمانم و شاید ماندنت جز دردسر و تکلف برای من نباشد . تو هرگز مرا نخواهی فهمید . شاید اینها که ایجا هستند مرا بهتر از تو بشناسند . و این است که نزدیک شدن این کلاغهای سپید را میسر می سازد .

من با تو محکوم خواهم بود به زندگی در دنیایی که متعلق به من نیست . شاید عمر من در این دنیای مجازی یکساله برایم از لذت بخش تر از هزاران سال زندگی در دنیای تو باشد . من متعلق به اینجا هستم . متعلق به فضایی که بالهایم باز می شوند و رهایی و آزادی را با همه وجود نفس میکشم . نمی توانم از خود دفاع کنم . نمی توانم دلیلی بیاورم که به مذاق این جمع آدمکهای اطرافم خوش بیاید . فقط می دانم که نمی توانم . از من بگذر . چنان که روزی من با تو از همه خواسته هایم گذشتم . چقدر از تو دورم ... حرفهایت را نمی فهمم . همانگونه که تو حرفهایم را نمی فهمی .من و تو حضورمان در کنار یکدیگر مانند دو جسم خاکی ، بی هیچ لحظه و احساس مشترک ادامه خواهد یافت ، اگر تو کمکم نکنی ونگذاری .... من حتی یک کلمه از این نوشته را که حرف به حرف آن از قلبم جاری شده را سانسور نمی کنم . 

 

 

تقدیم به تو ....  

 

 

 

نبودن مرا فرا گرفته است ....

  

.... 

دیشب حالم خیلی بد بود ... به زور قلم را از دستانم جدا کردم ... وگرنه این دستان تا خود صبح برایت می نوشتند . راست می گویی ... دیشب کلاغ سیاهی آمد که بالهایش از سفیدی  میدرخشیدند . درد را در من بیدار کرد ... نمی خواهم بگویم  ... نمی خواهم بگویم ....  

 زندگی همین است و من از روزی میترسم که مرا تاب این بودن نباشد ... این روزها از ترس خودم مرتب میگویم : می گذرد ... می گذرد ...... اما تا کی ؟؟؟ چگونه تحمل میکنید ؟؟؟

این پاییز کی تمام می شود ؟؟؟؟ چرا امسال پاییز اینقدر بیرحمانه می خروشد ... حس میکنم نبودن در من آغاز شده است .... و دارد مرا ذره ذره فرا میگیرد ... در برهوتم خدایا ؟؟؟ یا این است معجزه آفرینش تو ؟؟؟ من اعتراض دارم ... به این خلقت اعتراض دارم ... به این که هست و این دغدغه ها ... به این که تو خاطرت نیست ... ما را از ابتدا در همان برهوت برزخ آفریده اند ... و خدا ما را کجای این خلقت جا گذاشت که هیچ اثری از ما نیست !!!!! 

آن روز که گیسو را خواندم درد داشتم ... گریه میکردم ... کمک خواستم از آنچه بود به آنچه هست و جان سالم به در برده است ...

خدایاااااااااااااااااااا !!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

ملینا   

 

 

 

دلم کنده نمی شود از اینجا .....

... 

این روزها زیاد حرف میزنم ... زیاد می گریم ... زیادی به این جسم تسلی نابخش پک میزنم ... یادت هست : من در آستانه آنم که تو پشت سر نهادی ؟؟؟ این شبها بیدار ماندنم تا گرگ و میش صبحگاه را با فروغ پر میکنم و بی تابم ... چه گناهست مرا ؟؟؟ گاه دلم برای خودم میسوزد ....دلم میخواهد همین لحظه و الان ... کنار ساحل قدم میزدم .... نه شاید نه ... میدویدم ... خودم را روی شنهای ساحل می مالیدم ... دریا را میدیدم ... دراز میکشیدم و آسمان را تا ته آن با بی حیایی تمام نظاره میکردم ... و دیگر چه باک وقتی دریا و آسمان و آتش یکباره با شبی در تو ادغام شوند ... حتی به کافه نادری تو طعنه میزند ... حسودیم میشود به دخترکان دریا ... هوای آنجاست در سرم ... و روح من در این روزهای غریب و محدود دارد به در و دیوار میکوبد ... رهاییمان نزدیک است ... اندکی صبر سحر نزدیک است !!!!!!!!!!! 

 

ملینا 

 

 

روی سخنم با توست ...

 

روی سخنم با توست ... مگر نگفتی در نیمه های مهر زردی برگها را ندیدی  ؟؟؟ واقعا ندیدی گیسو ؟؟؟ این همه برگهای سوخته و گداخته برای نمایش سوختگی این فصل بس نیست ؟؟؟ و این همه زنانی که تنها در آستانه ی آن فصل سرد فروغ برای عاقبت شوم خود انتظار میکشند را ندیدی گیسو ؟؟؟ بدرود .... 

   

ملینا 

 

 

آمدی ...

 

... 

آمدی ... دیدمت ... بویت را شنیدم ... در برهوتی از بودن و نبودنم !!! پاییز عاشق است ... مهرش نیز به جرم عشق برگها را خواهد سوزاند ... اندکی صبر !!! یادم نیامد روزی که کامنت گذاشتم چه می گفتم ... مثل کودک سیلی خورده ای که از شدت گریه نفسش بالا نمی آمد به اینجا پناه آوردم گیسو ... به من بگو ... چرا ما همه محکومیم به درد و کدامین ناجوانمرد این همه دلها را بر سر نیزه ها زده است و میفروشد ... یادم نیست ... کجای این زندگی سهم من است ... و اگر تو می دانی که فرو رفتی , چه نیک بختی برادر ... که من هنوز زنده بودنم را شک دارم .... گیسو خدا هست نه ؟؟؟ خدا هست !!! 

 

 

ملینا ...

من دلم میخواهد ....

 

... 

 

من دلم می خواهد

خانه ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش

دوستهایم وارد خانه ی پر عشق و صفایم گردند

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کنند

شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن

یک دل بی رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می نویسم ای یار

خانهء ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانهء دوست کجاست؟ 

 

... 

 

 

.... 

دهانت را می بویند
مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دل ات را می بویند 

روزگار غریبی ست نازنین
 

و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند. 
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد 


در این بن بست کج و پیچ سرما
آتش را به سوخت بارِ سرود و شعر
فروزان می دارند 


به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی ست نازنین
آن که بر در می کوبد شباهنگام
به کشتن چراغ آمده است.
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد 


آنک قصابان اند بر گذرگاه ها مستقر
با کنده وساتوری خون آلود
روزگار غریبی ست، نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه ها را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان بایدکرد 


کباب قناری
بر اتش سوسن و یاس
روزگار غریب ست، نازنین 

ابلیس پیروز مست

سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد ....

 

 

 

.......

 

 .....  

روح روز تابستانى و
نفس گل‏سرخى.
تابستان اما سپرى شده‏است و
موسم گل به آخر رسیده.
 
              کجا رفته‏اند ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟
 

خون قلب منى و
جان آرامشى.
قلب من اما سرداست و
جانم به سیاهى درنشسته.
 
               کجائى تو اى یار ؟
               که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 
 
امید سالیان منى و
آفتاب برف‌هاى زمستانم.
سال‏ها اما
زیرآسمانى ابراندود به‏پایان رسیده‏است.
 
              کجا یکدیگر را بازخواهیم یافت ؟
              که مى‏داند، که مى‏داند ؟؟؟؟؟ 

 

 

 

 

.........

 

.... 

می‌خواستند مرا مرده ببینند، پس گفتند او مال ماست، از ماست.
بیست سال صدای قدم‌هاشان را بر دیوارهای شب می‌شنیدم.
دری را نمی‌گشودند، هنوز هم این‌جا هستند. از آن‌ها، سه تن را می‌بینم:
یک شاعر، یک قاتل و یک کتاب‌خوان.
شراب می‌نوشید؟ من پرسیدم.
آری، آن‌ها چنین گفتند.
کی می‌خواهید به من شلیک کنید؟ پرسش از من بود.
سخت نگیر، پاسخ از آن‌ها.
جام‌هاشان را به خط کردند و برای مردم آواز سر دادند.
پرسیدم: مرا کی به قتل خواهید آورد؟
چنین شده‌است، آن‌ها گفتند... چرا پیشاپیش روی به جانت آوردی؟تا بتواند دور چهره‌ی خاک بگردد، من گفتم.
زمین شرورانه تاریک است، پس چرا شعرهای تو روشن است؟چراکه دلم از سی دریا بارور است، من گفتم.
پرسیدند: شراب فرانسوی را برای چه دوست داری؟چون باید زیباترین زنان را دوست بدارم، پاسخ من چنین بود.
مرگت را چگونه می‌خواستی؟ آن‌ها پرسیدند.
آبی، مثل ستاره‌هایی که بر پنجره‌ای می‌بارند، باز هم شراب می‌نوشید؟
آری، می‌نوشیم. آن‌ها گفتند.
حواستان به وقتتان باشد. از شما می‌خواهم مرا آهسته آهسته بکشید
تا بتوانم آخرین شعرم را برای یارم بنویسم.
خندیدند،
و از من تنها کلماتی را بردند که به یارم تقدیم شده بود ....  

  

 

 

جدایی ...

 

... 

نه کلمات و نه سکوت 
هیچ‌کدام یاری نمی‌کند
تا تو را
به زندگی برگردانم.... 

 

 


؟؟؟

 

سلام ... 

 

اینروز ها روزای سختی رو میگذرونم . هر روز که از خواب بیدار میشم با خودم  میگم چقدر این زندگی سخت و رنج آوره .... 

راستی چرا این همه آدم میتونن سختی هارو تحمل کنن . من می ترسم . از آن لحظه ای که خدا مرا بیازماید . از آن لحظه ای که این آتش زیر خاکستر با گدازه هایی سوزان تا میتواند بسوزد و بسوزاند ... 

دعام کنین ....   

 

 

پیام صلح و به امید آزادی ....

 ..... 

 

کودکان زیادی را دیدم که در بلندای تپه ای زیبا گرد آمده بودند ... 

و در دست هر یک مداد کوچکی بود ... 

آنها روی آسمان آبی چیزهای سادهای می نوشتند و باد ‌هر بار نوشته ای را به سویی از جهان می برد ... 

من مداد کوچکی را آنجا دیدم که از آن کودکی تو بود ... و آنجا کنار علفها و یک سیب سرخ افتاده بود .... 

کودکان از من خواستند آن را به تو برسانم ... 

حالا آن مداد را آورده ام ... 

 

ملینا ... 

 

توبه.... توبه .... توبه .....

 

گاهی آدم دلش از خیلی ها میگیره ... شبهای احیاست ... یه چیزی تو دلم مونده که میخوام براتون بگم . از آدمهایی که نمک نشناسن و قدر محبت دیگرانو نمیفهمن . چند وقت پیشا یکی خیلی بهم نزدیک بود و فکر میکرد من نمیفهمم که منو که خونشون بودم با قرص میخوابوند تا به کارهاش با خیال راحت برسه . در حالی که من کاری بهش نداشتم و کارهایی که براش کردم مادر برای بچه اش نمیکنه . بعد هم یه ماجراهایی شد که من توی شوک خیلی حرفها زدم که بعد مورد مواخذه قرار گرفتم و در این بین تازه فهمیدم  چقدر احمق و ساده بودم و چگونه میشه آدمی اینهمه پست باشه .... اینهمه حرف بزنه پشت سرت و .... 

 

دیشب توبه کردم ... توبه کردم و از شماها و همه هم وبلاگیها همه دوستها همه کسانی که برام عزیزن میخوام همین الان و همین لحظه دستها تون رو بالا ببرین و از خدا طلب بخشش کنید ... شاید فردا دیر بشه .... 

 

گاه خیلی زود دیر میشود ......... 

 

 

ملینا  

 

خدا...........

 

 

باز سردم است .....

 

و تا همیشه منتظرم خواهند گذاشت برای یک کلمه،

 

یک حرف  ،

 

و یک احساس ....

 

و این لحظه تا ابدیت جاری خواهد ماند

 

و این انتظار بی انتخاب من زنده مانده است ....

 

و جالب است که بهتر از من ، در من می زید ....

 

و من هنوز به لحظه ی آن فریاد سهمگین و جنون آمیز فکر میکنم

 

و در خیال خام خود در یک ارتفاع خیلی بلند ،‌در جایی که باد مرا تکان میدهد ، فریادی از اعماق وجودم می کشم .... و متولد می شوم !!!!!!!!!!

 

از تصویر رویاهایم خسته شده ام.... و گریزم از نوشتن خستگی است ، از مرگ ، از

جدایی و رفتن ....

 

و در این فکر هستم آیا کسی که این لغات را میخواند ،احساس اکنون مرا به اندازه ی

یک هزارم آن خواهد فهمید ؟؟؟

 

کلمات را ممنوع کرده ام... خودم را فراموش کرده ام .... برای خودم یک پا سانسورچی شده ام...

 

کلمات را ممنوع کرده ام.... کلمات درد ، خستگی ، جدایی ، گریه ، نتوانستن ....

 

شاید خدا را هم سانسور کنم !!!!

 

خدا در همه ی درد های من بوده ، و چه بنده ی خاصی هستم من که راضی ام به دوزخ و آتش او .... گاهی فکر میکنم سوختن هم لذت خودش را دارد ....

 

مهیار میگوید انسان دوباره و چند باره بدنش خلق می شود و میسوزد !!!!

 

این هم روزی عادت میشود ....

 

نه حقیقت ندارد .... ایمان دارم و خدایی را می پرستم که مرا به خاطر زندگی سراسر خطا و خیره سری ام می بخشد !!!! و من هنوز جهنم را باور نکرده ام .... آتش را باور نکرده ام ....

 

شاید ندانم انسان چیست و خلقت برای کیست ، اما خدایی را می پرستم که لاقل از خودم بخشنده تر است . منی که تحمل زجر کسی را ندارم ....

 

و خدا هزاران برابر و بیشتر از من مهربان است !!!!!!!!!!!!!!! 

 

 

سمانه 

 

 

 

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود
این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود  


رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
 با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم
رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم  


 رفتم ‚ مگو ‚ مگو که چرا رفت ‚ ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما
از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود یکباره راز ما 


رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم کشمکش و جنگ زندگی  


من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم
 از بستر وصال به آغوش سر هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم 
 

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر 
 

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت بتلخی گریستم
نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم ....